من پسرم
قسمت 206
چندشم میشه از نقشه های کثیفش؛ اونقدری الان از شنیدن حرف های آهی هنگم که از اینکه بهم گفت پسر نیستم، گذشتم!
- دستش بهم بخوره میزنم فکش پیاده شه؛ دخترهی (....) .
چشم هاش رو میبنده و باز میکنه:
- نفس! مشت و لگدات رو غلاف کن! من وارد گروه اتابک میکنمت ولی یکی از کسایی که باید باهاش مراعات کنی آستنانه! اون یه دختر معمولی نیست که باهاش بد رفتاری کنی و از کنارش بگذره؛ باید مدار کنی! تو به عنوان پارتنر من اونجایی، آسنات دیگه دنبال داشتن رابطه باهات نیست ولی بی خیالت هم نمیشه. سعی کن جوری رفتار کنی که باهات سر شاخ نشه!
بی صدا سر تکون میدم و نگاهم رو به رومیزی میدوزم.
- تموم شد ؟ کی شروع کاره؟
- یه سری اطلاعات دیگه هست بعدا بهت میدم؛ شروع کارتم میشه موقع تحویل محموله به اتابکه.
بی حال سر پا میایستم. خستهم از اینهمه جدیت کار.
- خوبه؛ باید برم بعدا حرف میزنیم.
مقابلم میایسته.
- کجا میری؟
نگاهی به ساعت مچیم میاندازم.
- خونه!
پشت به آهی قدمی به جلو برمیدارم ولی دوباره متوقف میشم.
- گوشیم؟
از گوشهی چشمم میبینم که از جیبش بیرون میکشتش.
- بیا فقط حواست باشه سام زنگ زد بگو دیشب باهام رفتیم دکتر، حالت خوب نبوده اومدیم خونه من.
گوشی رو ازش میگیرم.
- رابط تویی؛ سام چرا باید به من زنگ بزنه؟
صداش بهم نزدیک میشه.
- به همون دلیلی که از دیشب صد بار به من زنگ زده که بالاخره همین نیم ساعت پیش جوابش رو دادم! دیشب یه جلسه مهم داشتیم که بهم زدیمش؛ خودمون سه تا هم که نبودیم.
دیگه حوصله شنیدن حرف هاش رو ندارم. به طرف در قدم برمیدارم. پشت در متوقف میشم و خم میشم برای پوشیدن کفش هام. کمر که راست میکنم نگاهم به خون های لکه زده روی گردن لباسم میافته. میل شدیدی به دریدن لباس تنم دارم؛ دیگه تحمل دیدن یه قطره خون هم ندارم! از آینه رو میگیرم و به بیرون قدم میذارم.
هر دو دستم رو توی جیب شلوارم فرو میبرم و سرم رو پایین میندازم. وارد آسانسور که میشم دوباره درگیر آینه ها میشم. فضای تنگ آسانسور نفسم رو میگیره؛ یاد صاحب پیراهن مشکی میافتم؛ لعنتی نثارش میکنم و هنوز به مقصد نرسیده از آساسنور بیرون میپرم. وارد راه پله ها که میشم حریص اکسیژن میشم و یه نفس عمیق میکشم. هوا رو کامل وارد ریه هام میکنم و موقع بیرون فرستادنش متوجه عطر لباس هام میشم. از وقتی بیدار شدم با آهی سر جنگ داشتم یکی دو بار هم دیدم یه بوی عطر میاد ولی حدس زدم مال آهی باشه ولی الان اون عطر خاص از تن خودمه!
این عطر حتی درصدی هم به سلیقه من نزدیک نیست!
آخرش بین این آدم ها خل و مشنگ میشم! یه عطر غریبه رو تن من چیکار میکنه؟ و صاحب این عطر غریبه کیه؟
با دیدن در شیشهای روبه روم که خود به خود باز میشه دستی به گردنم میکشم و بیرون میزنم.
بیشتر که فکر میکنم و به عطر بچه ها دقت میکنم فقط یه صاحب برای عطر پیدا میکنم؛ اونم آهیه! ولی عطر آهی روی تن من دقیقا چیکار میکنه؟
بی خیال عطر میشم و توی حاشیه جاده قدم میزنم. شاخه های عریان درخت ها رو از دید میگذرونم؛ برگ ندارن سردشون نمیشه؟ نگاهم رو پایین میآرم؛ قوطی نوشیدنی رو با نوک کفشم به بازی میگیرم و با خودم هم قدمش میکنم.
دیشب مامان رو بین قوم عجوج و مجوج تنها گذاشتم و نمیدونم آخرش به کجا رسید! اگه مریم بفهمه من کجاها میرم و چیکار ها میکنم؛ در جا سکته میزنه! شک ندارم!
نظرات شما عزیزان: