#من_پسرم
#قسمت-203
با دیدن لبخند آهی حس بدم رو پس میزنم و با تمام خالی شدن ته دلم میگم.
- آش کشک خالمه؛ هر چی زودتر بخورم زودترم تموم میشه. بگو چیکار کنم؟
بلند میشه و به تخت اشاره میزنه.
- فعلا یکم استراحت کن بعدا در موردش حرف می زنیم.
لب هام رو با زبون خیس میکنم:
- خوابم نمیاد.
نگاهی به صورتم میندازه.
- بخاطر گیج رفتن سرت و تیر کشیدن قلبت میگم؛ یکم دراز بکش بهتر بشی لااقل.
با حرف های آهی دوباره ذهنم تصویر میسازه ولی قبل از اینکه بهم فشار بیاره، سر پا میایستم.
- خوبم؛ فقط یکم آب بخورم حله.
با ابروهای نزدیک شده به هم و بدون حرفی از کنارم رد میشه.
پشت سرش از اتاق دور شده و دوباره وارد آشپزخونه میشم. لیوان شیشه ای رو پر از آب لوله میکنم و بین دست هام نگهش میدارم. نگاهم به آب داخل لیوانه؛ واقعا میتونه یکم آرومم کنه؟ بعید میدونم!
لیوان رو سر میکشم و هنوز لیوان پایین نیومده که صدای زنگ گوشی آهی ناخودآگاه نگاهم رو بهش میرسونه.
- میام برات توضیح میدم.
-.....
- میگی چیکار کنم؟ کاره پیش میاد دیگه!
-...
سرش میچرخه و نگاهش غافلگیرم میکنه:
- کیا؟ پیش منه! دیشب با ماهان بردیمش دکتر، حالش خیلی بد بود مجبور شدم بیارمش خونه.
نمیدونم چی میشنوه که دست آزادش مشت میشه.
- با اتابکم حرف میزنم.
نگاهی به ساعت مچیش میندازه:
- الان گیرم؛ شب.
گوشی رو قطع میکنه و نفسش رو بیرون میفرسته.
دو سه قدم مونده رو تا کنارش میرم و قصد نشستن روی مبل تک نفره رو دارم که نگاهش رو به لب تاپ میده و با دستش جایی کنار خودش روی مبل سه نفره رو نشون میده.
- اینجا.
روی مبل جا میگیرم و آهی صفحه لبتاپ رو به سمتم میچرخونه.
- این اتابکه که توی جشن دیدیش؛ شصت و هشت سالشه؛ هیچی ازخانوادهش نمی دونیم فقط از سابقهش اینو داریم که قبلا کارش شهرهای جنوبی و مرزی بوده حالا اومده اینجا برای ادامه و گسترش کارش! بیشتر تو کار عتیقه ست؛ قاچاق انسان ...
کمی مکث میکنه و عکس روی صفحه رو رد میکنه که چشمم به جسدهای تیکه پاره شده میافته. دلم بهم میخوره از آدم هایی که به طرز وحشیانه ای سلاخی شدن!
- ببخشید منظورم قاچاق اعضای بدن انسان بود؛ کسایی که میخوان غیرقانونی از کشور خارج بشن ولی پول ها و چیزهای ارزشمندشون رو میگیرن و اعضای به درد بخور بدنشون رو هم قاچاق میکنن به خارج از کشور. بعضی ها رو هم برای انجام آزمایش روی بدن هاشون میفروشن!
پلک میزنم و برای رد شدن از این کثافت تصویر رو عوض میکنم؛ ولی اینبار با دیدن عکس رو به روم چشم هام رو میبندم. عکس رو عوض کردم بهتر بشه؛ بدتر شد! تصویر جسد های تکه تکه شده و گرگ هایی که پوزه هاشون خونیه توی ذهنم بهم دهن کجی میکنن! صدای آهی گرگ ها رو ازم دور میکنه.
- من توی گروه اتابک کنارت نیستم و کارت فوق العاده سخته! یه اشتباه کوچیک میکشونتت به لونهی گرگ های اتابک!
توی همون حال و با نفرت زمزمه میکنم:
- سام و اتابک بویی از آدم بودن بردن؟ لااقل یکی رو میخوان بکشن یه تیر خلاص بزنن تو مخش! نه اینجوری...
جملهی ناقصم رو کامل میکنه:
- هدفشون دقیقا همینه؛ زجر کش کردن!
توی کثافت بودن خیلی شبیه همن؛ بری توی گروهش بیشتر میفهمی چقدر شبیه همن فقط یه فرق دارن....
بر خلاف میلم چشم هام رو باز میکنم و نگاه لرزونم رو به آهی می رسونم.
- اتابک حیوون تره!
لب هاش با بالا رفتن کج میشن:
- نچ اشتباه نکن؛ چیزی فراتر از حیوون؛ اتابک خود شیطانه! مرتیکه رزل!
زیر لب در ادامه چیزی میگه که متوجهش نمیشم ولی اونقدری الان از دیدن عکس ها و شنیدن توضیحات ذهنم بهم ریخته که بی خیالش میشم. دارم سعی میکنم نگاهم دوباره به عکس ها نیفته ولی گوشه ای از تصویر رو که میبینم متوجه میشم دیگه اون عکس حال بهم زن و نفرت انگیز سر جاش نیست!
- خودش رو به سمت لبتاپ خم میکنه و چند تا عکس جا به جا میکنه.
روی عکس یه مرد شصت و خورده ای ساله متوقف میشه. چشم های خسته و ته ریش سفید شدهش رو رد میکنم و موهای کم جون و ابروهای پر پشتش رو هم دید میزنم. چشم تو چشم پیرمرد میشم.
- این مرد رو میخوای نجات بدی؟ کیه؟ سرهنگه؟ تیمساره؟
- آره خودشه؛ همین بزرگ مرد!
صداش کمی میلغزه یا من دارم اشتباه میکنم؟
جواب سوال دوم رو نداد! نگاهم میخ لبخند پهن و آرامش دارش میشه.
- خیلی کله گنده ست که این همه دارن براش وقت و انرژی خرج میکنن نجاتش بدن؛ نه؟
- آره خیلی کله گندهست؛ بیشتر از چیزی که فکرش رو بتونی بکنی!
محو تصویرم که خودش ادامه میده:
- این مرد اطلاعاتی داره که همونا جون خریدش شدن؛ مطمئنم زبون باز نمیکنه و تا زمانی هم که دهنش قفله جونش تقریبا محفوظه.
یه چیزی توی مخم چپ و راست میشه.
- چه اطلاعاتی؟
صداش صافتر میشه.
- یه سری اطلاعات در مورد عتیقه های سلطنتی زمان نادر شاه که سر و صداش تازه در اومده و ارزشش
نظرات شما عزیزان: