#من_پسرم
#قسمت_199
کیا
با احساس درد شدیدی توی بینیم چشم هام رو باز میکنم و دستم رو تیکه گاه بدنم کرده توی جام مینشینم. چند بار پلک میزنم و با دقت اطرافم رو نگاه میکنم تا متوجه بشم توی یه اتاق خواب غریبه خواب بودم!
سریع سر پا میایستم و سر تا پام رو چک میکنم؛ چیزی از لباس هام کم و زیاد نشده. کمی میچرخم و رو به روی آینه میایستم، خون ریخته شده روی یقه لباسم نگاهم رو به بینیم میرسونه که آثار خونریزی روی صورتم هست و دردی که اتفاقات بین من و ماهان رو جلوی چشم هام نقش میزنه! گوشه های پیراهنم که از شلوارم بیرون اومده رو دوباره زیر شلوارم میفرستم و به سمت در اتاق قدم تند میکنم. وسایل اتاق برام آشناست ولی یادم نمیآد دقیقا کجا دیدمشون!
در رو آروم به سمت خودم میکشم و از فضای کوچیکی که باز شده بیرون رو دیدی میزنم؛ با دیدن آهی که روی مبل لم داده خیالم راحت میشه و در رو کامل باز میکنم. آخرین چیزی که به یاد دارم، دعوام با آهی بود؛ بعدش چی شده که حالا از اینجا سر در آوردم؟ به هیچ وجه یادم نمیاد با پای خودم اومده باشم اینجا!
کنارش میایستم و میخوام سر و صدا راه بندازم که به چه اجازهای من رو آورده خونهش ولی با دیدن چشم های بستهش و دست هاش که باهاشون خودش رو بغل کرده دهنم نصفه، باز میمونه. دوباره دهن باز میکنم چیزی بگم که با دیدن صورتش منصرف میشم؛ وقت برای دعوا زیاده! دستی توی هوا تکون میدم و به سمت آشپزخونه میرم ببینم چیزی از این خونه برای خوردن در میاد یا نه!
در یخچال رو باز میکنم و نون سنگک و خامه رو بیرون مییارم. دو سه تا لقمه توی دهنم میذارم که دوباره با درد گرفتن بینیم آخرین لقمه ی توی دستم رو روی میز پرت میکنم و بی خیال غذا خوردن وارد سرویس بهداشتی میشم. رو به روی آینه میایستم و دست خیس خوردهم رو به صورتم میکشم تا رد خون رو از بین ببرم. صورتم که تمیز میشه شیر آب رو میبندم و از سرویس بیرون میزنم.
از همونجا مبلی که آهی روش بود رو دید میزنم؛ انگار نه انگار من این همه سر و صدا راه انداختم، اصلا رگ نزده!( همونجوری که خوابیده بود هنوز هم بی حرکته و تکون نخورده). با قدم های محکم و صدا دار بالای سرش میرسم. دست به کمر با صدای معمولی و طلبکار صداش میزنم.
- آهی پاشو ببینم.
چند بار صداش میزنم ولی هیچ افاقهای نمیکنه.
نفسم رو پر فشار بیرون میفرستم و صدام رو روی سرم میندازم.
- هوی آهی با تواما؛ پاشو ببینم کارت دارم.
چشم هاش رو باز میکنه و با گیجی سرش رو به طرفین تکون میده، چند بار پلک میزنه و با چشم های ریز شده و صدای گرفته از خوابش زمزمه میکنه.
- جونم نفس؛ چی شده؟
نفس و زهرمار! جونم و مرگ!
ابروهام از شدت عصبانیت شدید توی هم گره میخورن؛ کوسن روی مبل رو برمیدارم و قبل از اینکه جاخالی بده چند بار پشت سر هم توی کله و سر شونهش میکوبم.
- نفس و مرض، جونم و درد! من اینجا چیکار میکنم؟
آروم و خونسرد نگاهم میکنه و با صاف کردن صداش، سر پا میایسته.
- هر کسی نجاتت میده اینجوری ازش تشکر میکنی؟
دست به جیب و با تکون دادن سرش به طرفین به سمت آشپزخونه راه میافته.
پسرهی چلغوز به من میگه نفس؛ میگه جونم؛ از اون طرفم، با تنها گذاشتنم دیشب توی اون مخمصه و آوردنم خونهی خودش، انتظار داره چیزی نگم؟ کاری نکنم؟
گوش هام داغ میکنن و دنبالش راه میافتم. میپیچم جلوش و با صدایی بلند و بدون کنترل میگم.
- من اینجا توی خونهی تو چیکار میکنم؟
ابروی راستش رو بالا میده.
- وسط خیابون غش کردی؛ اگه خیلی ناراحتی سری بعد که غش کردی همونجا ولت میکنم، خوبه؟
باورم نمیشه غش کرده باشم! امکان نداره؛ اصلا شدنی نیست!
از کنارم راه باز میکنه و وارد آشپزخونه میشه. توی سینک، مشتی آب به صورتش میزنه و دستی بین موهاش میگردونه.
پشت سرش می ایستم و بخاطر بی توجهیش به حرف هام با کف دست محکم به شونه ش ضربه میزنم.
- وقتی دارم باهات....
عین وحشیها بین حرفم دستم رو برمیگردونه و با کم کردن فاصلهمون کف دستم رو تخت سینهم میچسبونه.
- هیچ وقت نباید از پشت سر به یه رزمی کار نزدیک بشی؛ نمیدونی اینو؟
نفسم توی سینه حبس میشه و با زور خودم، خودم رو عقب میکشم.
- خیلی خب بابا ورزشکار! یه چیزیم بدهکار شدیم!
چشم از قطره آبی که از قوس بینیش سقوط میکنه میگیرم و با آزاد کردن دستم عقب گرد میکنم که صداش به پاهام فرمان ایست میده.
- بشین کارت دارم.
- نمیخوام....
با صدای جدی دوباره میزنه توی حرفم.
- گفتم بشین!
پوف! لعنت به قراری که با هم گذاشتیم و مجبورم به بریدن بحث!
صندلی رو عقب میکشم و روش مینشینم. ابروهام رو توی هم گره میکنم و نگاهم رو به رومیزی میدوزم، بدون کلامی حرف!
رو به روم مینشینه و با صداش نگاهم رو بالا میکشونه.
- دیشب توی استخر چی شد؟
نظرات شما عزیزان: