#منپسرم
#قسمت_198
با شنیدن صدای باز شدن در سرم به سمتش میچرخه و با یادآوری چیزی سریع از روشویی دور میشم و به سمت نفس قدم برمیدارم. حرف های بد موقع دکتر حراف اصلا برام حواس نذاشته که هنوز یقه کیا تا دکمه سوم بازه!
موهای بدون پوشش و آستین کوتاهش رو هم که میبینه، خون خونم رو میخوره ولی دیگه خیلی زیادیش میشه یقه باز نفس هم جلو چشم هاش باشه! دستم مشت میشه و لعنتی به حواس پرتم میفرستم. با قدم های بلند خودم رو بالای سر نفس میرسونم. بستن دکمه ها که تموم میشه؛ بدون پوشش بودن دست ها و کل تنش بدجور با اعصابم بازی میکنه. اطرافم رو با چشم هام میگردم ولی دریغ از یه ملحفه که باهاش بتونم تن نفس رو بپوشنم! کت چرم مشکیم رو از تنم بیرون میکشم و بالا تنهش رو باهاش میپوشونم.
فاصلهم رو با میز دکتر صفر میکنم و گوشیش رو به دستس میدم و تشکر زیر لبی میکنم که بدون هیچ جوابی عینکش رو از چشم هاش برمیداره و روی میز میذاره؛ صندلی چرخدارش رو عقب میفرسته و با تکیه دست هاش به میز چوبیِ رنگ خوردهش سر پا میایسته. یه دور دیگه وضعیت کیا رو چک میکنه. کتی که روی بدن کیا افتاده رو کنار میزنه و انژوکت رو از دستش جدا میکنه.
- میتونی ببریش. به حاجی هم سلام برسون!
دست میذارم روی شونهش.
- ممنون داداش؛ ببخشید صدام رفت بالا.
به میز کارش تیکه میده.
- مشکلی نداره حاجی گفت توی ماموریتی نباید میپیچیدم به پات.
عمو هاتف رو نداشتم چیکار میکردم؟ به محض اینکه وضعیتم رو بهش توضیح دادم گفت بیام اینجا خودش بقیه هماهنگی ها رو انجام میده.
دست میندازم زیر زانو و سر نفس و روی دست هام بلندش میکنم. با قدم های آروم و با احتیاط به سمت ماشین میرم. عجله دارم برای دور شدن از این محیط ولی اصلا دوست ندارم توی این وضعیت بیدار بشه! اگه خودش رو توی بغلم ببینه کل شیراز رو روی سرم آوار میکنه. فعلا ضربه هایی که جلوی خونه سام بهم زده برام بسه؛ با این ورزش هایی که کار میکرده و میکنه آدم میترسه بهش بگه بالا چشت ابروئه. اگه چند ساعت پیش با تمام زورش بهم ضربه میزد طاقت از کف میدادم و از مچ دست هاش میگرفتم. کنار ماشین میرسم و ریموت رو میزنم. در جلو رو باز میکنم و آروم روی صندلی جاش میدم. فلز سر کمربند رو توی دستم میگیرم و به سمت قفل خم میشم. کمربند رو که توی قفلش چفت میکنم و میخوام ازش فاصله بگیرم، یکآن توی صورتش متوقف میشم. این خواب اجباریش برای من ارزشمندترین زمانه؛ دوست ندارم بیدار بشه و زبونش کار بیفته! دوست دارم همینجوری بخوابه تا من بتونم بهش خیره بشم و دلم مدام زیر و رو بشه.
نفسم توی صورتش پخش میشه و لب هام به پیشونیش نزدیک ولی سریع عقب میکشم. من حق ندارم از محدودهم رد بشم. هر ریسکی هم حدی داره! چشم هام رو میبندم و دل آشوبم رو زیر پام میذارم؛ عقب میکشم و در رو میبندم.
به همون آرومی که از بیمارستان تا داخل خونه آوردمش وارد اتاق خوابم میشم و روی تخت میذارمش. روتختی رو روش میکشم و نفس های منظمش لبخندی رو روی لب هام میآره. نمیدونم چند ساعت دیگه به هوش میاد ولی نباید زیاد طول بکشه و این رو هم میدونم که وقتی به هوش بیاد باز خونه رو روی سرش میذاره. کلید واحد تیمی دست چند نفره و علاوه بر اینکه کلید دست بقیه ست و دلم آروم و قرار نمیگیره اونجا خواب باشه و یهو یکی مثل توربو وارد بشه؛ حالا ماهان هم میدونه و این داستان رو بدتر میکنه! با این حساب توی واحد خودم باشه خیالم راحت تره هر چند خودش نخواد!
پرده های اتاق رو میکشم و با روی هم گذاشتن در اتاق ازش بیرون میزنم.
روی مبل راحتی مقابل تلویزیونم مینشینم و لب تابم رو روشن میکنم. رمز فایل عکس هام رو میزنم و عکس های نفس تک به تک جلوی چشم هام ردیف میشن. انواع و اقسام عکس هاش با لباس دخترونه و پسرونهش توی دانشگاه؛ خیابون، کنار خونه....
حین دیدن عکس هاش افکارم بهم میریزه؛ اگه خدایی نکرده بلایی سرش بیاد چه خاکی توی سرم بریزم! شقیقه هام تیر میکشن و سرم رو به پشتی راحتی تکیه میدم. توی برزخ وحشتناکی گیر کردم؛ مجبورم کسی که توی این مدتِ کم، نفسم به نفسش وصل شده رو بفرستم برای نجات پدرم؛ همون عشقی که من رو تا اینجا نگه داشته و توی این چند سال برام تنها روزنه امیده!
کیا مورد اعتماد اتابکه و دیگه نمیتونم راهی برای بیرون کشیدنش از این ماجرا پیدا کنم!
عرق از شقیقهم راه میافته و دست هام مشت میشن.
نظرات شما عزیزان: