,

من_‌پسرم

قسمت_197


جلوی بیمارستان ماشین رو متوقف کرده و نفس رو روی دست هام بلند می‌کنم.‌ به محض رسیدن به پایین پله های بیمارستان پسری که روپوش سفید به تن داره خودش رو بهم می‌رسونه.
- آقای ربانی؟
سری تکون می‌دم.
- شما از طرف عمو هاتفین؟ 
دستش رو به سمت کیا می‌آره.
- درسته؛ کمکت کنم؟
راهم رو از کنارش باز می‌کنم.
- نه تو زحمت نیفت وزنی نداره.
دست به جیب روپوشش می‌بره.
- چش شده؟
آخرین پله رو بالا می‌رم.
- خورده زمین؛ احتمالا بخاطر ضربه ای‌ که به سرش خورده فقط از حال رفته.
تا رسیدن به اتاق معاینه چیز دیگه ای نمی‌گه. مستقیم وارد اتاق شخصی دکتر می‌شیم و روی تخت می‌ذارمش. پشت سرمون وارد می‌شه و رو به مسئول پذیرشش تذکر می‌ده. 
- خانوم راستا؛ هیچ کس به هیچ عنوانی وارد نشه حتی خودتون!
توی نور اتاق نگاهش به صورت ضرب دیده‌ش بیشتر جلب می‌شه.
- زد و خورد داشتین؟ چه بلایی سرش اومده؟
نگاهم به گوشی پزشکی توی دستش می‌افته .
- گفتم که خورده زمین!
نگاه معنا داری بهم می‌ندازه.
- شاید اونی ک زده زیاد زخم و ضربه ها رو نشناسه ولی من فرق بین کتک خوردن و زمین خوردن رو خوب می‌فهمم!
بدون اینکه منتظر جوابم بمونه دکمه های بالایی پیراهن نفس رو باز می‌کنه تا گوشی پزشکی رو روی قلبش بذاره ولی با دیدن بانداژ دستش روی دکمه‌ی سوم متوقف می‌شه و دیگه بیشتر پیشروی نمی‌کنه. گوشی رو روی جایی که باید قرار می‌ده و بعد از چتد ثانیه سکوت سرش رو بلند کرده و رو بهم می‌گه.
- معرفی شده عمو هاتفی وگرنه می‌گفتم دوس دخترته!
وسط این هیر و ویری لو رفتن کیا و حرف های ماهان که من قدِ ارزنم اعصاب و حوصله ندارم؛ زیادی داره حرف می‌زنه!  روابط ما چه ربطی به اون داره؟ نمی تونه بدون حرف کاری رو  که بهش سپردن رو انجام بده؟
عقب گرد می‌کنه به سمت وسایلش بره که از مچش دستش نگهش می‌دارم.
- اینکه من کیم یا این آدم روی تخته کیه؟ چیه؟ به عبارتی خیلی ساده به تو ربطی نداره! فقط زودتر اینو ردیفش کن باید بریم.
عینکش رو روی چشم هاش تکون می‌ده و با رها شدن مچش به سمت وسایلش می‌ره.
دیگه بدون هیچ حرفی کار هاش رو انجام می‌ده و با زدن سرمی کارش رو تموم می‌کنه. پشت میز کارش می‌نشینه و با شماره گیری، گوشی رو روی گوشش می‌ذاره. از حرف زدنش متوجه می‌شم که داره به عمو هاتف گزارش میده. به سمت دکتر می‌رم. بالای سرش می‌ایستم و اشاره می‌زنم که گوشیش رو بهم بده. نفس عصبی و پر حرصی می‌کشه و با دادن گوشی به دستم از اتاق بیرون می‌زنه. کنار کیا روی صندلی می‌نشینم.
 - سلام عمو.
-علیک سلام؛ چه کردی دکتر ما رو از کوره به در کردی؟
گوشی رو روی گوشم جا به جا می‌‌کنم.
- کار خاصی نکردم؛ کیا توی عملبات کتک خورده فکر می‌کنه من زدم؛ از طرفیم فهمیده کیا دختره کلا اوقاتش تلخ شده.
هنوز جمله م تموم نشده که نگران می‌گه.
- حواست به دختر مردم باشه بلایی سرش نیاد.
با این حرفش نگرانی بیشتر به دلم چنگ می‌ندازه و نگاهم رو از صورت نفس به سرامیک های کف می‌رسونم. آروم زمزمه می‌کنم.
- حواسم هست عمو.
یه سری حرف ها و هماهنگی های دیگه رو انجام می‌دم و بعد تماس رو قطع می‌کنم.
‌پا روی پا می‌ندازم و منتظر می‌مونم تا سرمش تموم بشه. این دختر لجباز بدجور آشفته‌م کرده. بلایی سرش بیاد چیکار کنم؟ اگه لو بره ریخته شدن خونش هم حتمیه!
نگرانشم حتی اگه خودش ندونه؛  توی این مدت کم بدجور دلم رو لرزونده دل امیرعلی ربانی رو. کلافه دستی به صورتم می‌کشم و به سمت روشویی توی اتاق می‌رم. کمی به پایین خم می‌شم و چند مشت آب به صورتم  می‌زنم. با گیر دادن سر انگشتام به لبه سنگ روشویی؛ خودم رو کمی عقب می‌شم. نگاهم توی آینه چشم هام رو شکار می‌کنه؛ چشم هایی که بر خلاف شور و نگرانی درونش مجبوره بی خیالی طِی کنه تا نفس رو از دست نده؛ نفسی که اگه بفهمه حرف دلم چیه حتی ذره‌ای هم باور نمی‌کنه!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ سه شنبه 16 مرداد 1397 ] [ 20:45 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

آخرین مطالب