#منپسرم
#قسمت_186
لحن شوخ پسر باعث باز شدن اخم هام نمیشه ولی نگاه کنجکاوم رو به صورت بیست و سه، پنج سالهش میرسونه. در قبال نیش های بازش ابرو بالا میندازم.
- شنگول بودن بهت بیشتر میخوره تا از نفس افتادن!
صدایی از پشت سرم جواب میده.
- اوپس پسر اینو داشته باش، هیکل بیسته!
دیوونه خونه ست این جا! دست به کمر به سمتش میچرخم و می خوام بهش تشر بزنم که با شباهت چهرهش به پسر اول، مواجه میشم. کمی عقب تر میرم و سرم رو کج میکنم.
- دوقولویین؟
پسر دومی که دیر تر اومد، دستش رو دور گردن اولی میندازه. با دستش به نفر اول اشاره میزنه.
- مهرانم ...
اولی هم به دومی اشاره میزنه.
- منم مهرادم.
جالبه هیچ پیش زمینه ای از دو قولوهایی که از من بزرگترن ندارم! اینا کین؟
دست به سینه نگاهم رو از پاها به صورتشون میرسونم.
- چند ساعت تو آب نمک بودین پسرا؟
هر دو یک صدا جواب میدن:
- خداحفظمون کنه از اول با نمکِ ذاتی خلق شدیم.
نیش بازشون با خنده های ریز جمع دختر و پسر توی سالن هماهنگه.
نمی دونم چرا اینکار رو میکنم ولی اینجا جز مجتبی و رهام کسیو ندارم؛ با پیدا نکردن مجتبی نگاه مستاصلم رو به رهام میرسونم و سری به معنای اینکه اینا کین و چیکار باید بکنم تکون میدم. با چند قدم خودش رو بهمون میرسونه.
- پسرا بسه کمتر اذیتش کنید.
هر دوشون دست به سینه به سمتش میچرخن و با هم جواب میدن.
- یه مسئله ست بین ما و دختر عمه مون؛ دخالت ممنوع!
بلافاصله دوباره به سمتم میچرخن و با دست هاشون دو تا نقطه مختلف ازسالن رو نشون میدن.
- شما خاطر مبارک رو مختشش نکن، از اینور بیا با بچه ها آشنا شو.
پلک میزنم و با تعجب میگم.
- کدوم ور دقیقا؟
صورت هاشون رو به روی هم قرار میگیره و به نشانهی تاسف سری تکون میدن، مهراد با کف دست به پیشونی مهران و مهران هم به پیشونی مهراد میکوبه.
- همه چی قاطی شد.
بعد از تموم شدن جمله شون هر دوشون با انگشت اشاره جایی مابین چند نفر رو نشون میدن.
- اونجا!
شدید دلم میخواد از این جمع فرار کنم ولی بدجور گیر افتادم. با خشم و غضب به رهام و مجتبی نگاه میکنم که هر دوشون به طرفم میان و دو طرفم رو پر میکنن.
مجتبی کنار گوشم خم میشه.
- اون اخمات رو باز کن؛ حالا که تا اینجا اومدی یکم با فامیلت آشنا شو.
یکی از پسرها به طرفم میاد تا از شونه هام بگیره و بنشونتم؛ آماده کنار کشیدن خودمم ولی قبل از اینکه دستش بهم بخوره مجتبی فاصله ی خالی بین من و پسره رو پر میکنه. یک متر جلوتر روی قالی کرم رنگ رو نشون میده.
- دایی همین جا بشین.
دایی؟ کلمه غریبه ای برام! توی دلم به کارش میخندم؛ خوبه خودش میدونه محرم نامحرم برام فرقی نداره، دیگه این کارهاش دلیلش چیه؟
چیزی نمیگم و دو زانو همونجا مینشینم. سنگینی نگاهی رو روی خودم حس میکنم و سرم رو که بالا میآرم لبخند روی لب های مادرم رو شکار میکنم. نگاهم توی صورت اشکیش پرسه میزنه و وقتی به جمع برمی گردم میبینم جوون ها یه حلقه زدن دورمون. سمت راستم مجتبیست و سمت چپم با فاصله رهام نشسته. بقیه هم جوری دورمون رو گرفتن که یه حلقه بزرگ تشکیل شده.
صدای مجتبی گوش هام رو تیز میکنه.
- همه تون خواهر زاده و برادرزاده هام هستین و همه رو یه اندازه دوست دارم ولی وای به حالتون اگه...
کمی به جلو خم می شه و تُن صداش رو پایین میاره.
- وای به حالتون شبیه پدر مادراتون برای مسائل مالی بینتون اختلاف بیفته!
صاف مینشینه.
- خب حالا تک تک خودتون رو معرفی کنید نفس بشناستتون. توی این مدتی که نبوده خیلی هاتون رو یادش نمیآد.
مجتبی کمی مایل می نشینه و دور شونهی دختری که کناردستش نشسته، دست میندازه.
- عمو جان اول شما...
هنوز جمله ش تموم نشده که یکی از دو قل ها میپره وسط حرفش.
- بنده که نیاز به معرفی ندارم، مهرادم بیست و هفت ساله مه و مهندسی...
دختر کنار دست رهام نمیذاره جملهش کامل شه.
- مهندسی خواب و بیکاری.
مهراد سرش رو جلو میآره و رو به دختر با دهن جمع شده میگه.
- مهندسی مکانیک، رشته م اونقدر تاپه که حسوداش بسوزن کافیه.
دختره زبون در میاره.
- فعلا که علاف و بی عار میگردی.
مجتبی خندهش رو میخوره.
- مهراد آخه کی از تو معرفی خواست؟ همینو می خواستی ضایع شی؟
نظرات شما عزیزان: