#من_پسرم
#قسمت_185
تمام سعیم رو میکنم که لبخند تصنعی روی لب هام بنشونم و آبروداری کرده باشم! از زنی که از شباهت چهرهش و لحن حرف زدنش به راحتی میشه فهمید خواهر بزرگ مادرمه و مادر رهام! ؛ فاصله میگیرم و بدون نگاه کردن به آدم هایی که بعضی با کنجکاوی و بعضی با غضب نگاهم میکنن، کنار مادرم میایستم و میخوام بنشینم که دستی من رو به سمت خودش میچرخونه و بر خلاف علاقه م که میخوام دستش رو پس بزنم نگاهم رو به چشم هاش میکشونم. نگاهم توی صورت تک تک آدم های داخل خونه چرخ میزنه ولی چشم های هیچ کدوم به زلالی چشم های مجتبی نیست! جنس اشک ها و نگاه مجتبی و رهام چیزی فراتر از این نگاه هاست.
- تو مریم رو بهمون برگردوندی؟
با شنیدن صدای کلفت مردونه؛ سرم به سمتش میگیرم و توی صورتش ثابت میمونم.
- اگه ذرهای اذیت بشه جوری محوش میکنم که کل شهرم زیر و رو کنی، نشونه ای ازش پیدا نمیکنی!
چین میافته به پیشونی مرد روبه روم.
- قرار نیست کسی اذیتش کنه؛ مگه داداش هاش مردن؟
زیر لب زمزمه میکنم:
- همین داداش هاش ده سال پیش سر دو قرون از خانواده طردش کردن!
انگار که مرد صدام رو شنیده باشه، لب باز میکنه چیزی بگه که مرد دیگه ای بهم میرسه و با خم کردن خودش، می خواد من رو ببوسه ولی خودم رو عقب میکشم. ابروهاش بالا میپرن و چشم هاش درشت میشن.
- نفس منم دایی فرزاد، نمی شناسی من رو؟
سرم رو به سمت بالا تکون میدم.
- هیچ کس رو نمی شناسم!
مجتبی کنارم میایسته و رو به هر دو مرد میگه.
- بهش وقت بدین برای بخشیدنتون!
میخوام بگم حرف سر بخشیدن و نبخشیدن نیست؛ هر چند که بخاطر رفتارشون با خواهرشون قابل بخشش نیستن ولی من اصلا نمی شناسمشون، برام غریبهان!
مجتبی از دستم میکشه و چند قدم از جمع دورم میکنه. رو به روم میایسته و آروم لب میزنه.
- چیزی که میگم رو گوش کن؛ لج نکن، باشه؟
- بگو ببینم چی می گی.
کمی خودش رو نزدیک تر می کشه.
- به کسی نگو که نمی شناسیش! میدونم کسی رو یادت نمیاد ولی به کسی نگو، باشه؟
چرا وقتی نمی شناسمشون نباید به زبون بیارم!
- حرفت بی منطقه!
چشم هاش رو می بنده و باز میکنه.
- این حرف غیر منطقی داییت رو آویزه گوشت کنه شاید بعدا فهمیدی دلیلش چی بوده!
هنوز دارم با مجتبی کل کل میکنم که پسری با شباهت چهرهی زیاد به رهام خودش رو لنگون لنگون به داخل میکشه. سر باندپیجی شده و کبودی زیر چشم های کشیدهش نشون دهندهی یه زد و خورده! قدمی به سمت جمع برمیداره ولی با فشردن چشم هاش به هم، میایسته و پهلوش رو در دست میگیره. آخه با این وضع کی مجبورت کرده بود بیای! نگاهش روی جمع میچرخه. از همون دور مامان رو نگاه میکنه و با پایین انداختن سرش آروم به سمت گوشهای از سالن میره. از پشت سر مجتبی دارم مسیر رفتنش رو دنبال میکنم که نگاهم با نگاهش تلاقی پیدا میکنه! کج خندی میزنه که اخم هام در هم میشن. به صورت مجتبی برمیگردم که ابروهاش در هم میره. نگاهم رو حرکت میدم و با دیدن اخم پیشونی رهام دیگه رسما سکوت میکنم. به ثانیه نمیرسه سر و صداها دوباره اوج میگیره و هر کسی مشغول حرف زدن با کسی میشه. از همون لحظهی ورودم تا الان نگاه های چند نفر رو روی خودم حس میکنم.
بدون ملاحظه و رک میگم:
- من از این آدم ها خوشم نمیاد، مریم چطور تحملشون میکنه!
لبخند کمرنگی روی لب های مجتبی مینشینه.
- وقتی به ناحق ده سال از پوست و خونت جدا بودی بعد بیا حرف بزن!
با صدای جیغی، مجتبی به سمت صدا هجوم میبره. از همون گوشه، مسیرِ صدا رو دنبال میکنم و به پیرزن روی زمین افتاده میرسم. رهام و مجتبی زودتر از بقیه بهش میرسن و از زیر بغلش بلندش کرده و به سمت یکی از اتاق ها میبرنش. مامان و خاله هم میخوان دنبالشون برن که رهام مخالفت میکنه و میگه" به تنهایی نیاز داره"
پیرزن رو داخل اتاق ته راهرو میبرن و من هنوز خیره خیره در حال نگاه کردنشونم که با صدای پسری چشم از اتاق ته راهرو میگیرم.
- نفس تویی آنکه نفس ما را بریدی؟
نظرات شما عزیزان: