,

#من‌_پسرم


#قسمت_184

 

ـ چرا نیومدی تو؟
توی حال خودمم که صدای مردونه‌ای باعث می‌شه ترسیده به عقب بچرخم:
ـ گفتی مریم رو بیارم؛ خودم که دعوت نشدم!
 دستی به صورتش می کشه و اشک های نشسته روی گونه هاش رو کنار می‌زنه.
ـ شنیده بودم شبیه پسرا می گردی فکر می کردم اخلاقت هم شبیه شون باشه ولی  برعکس دقیقا عین دختر بچه ها لج می کنی!
دستم مشت می شه و نفسم رو عصبی بیرون می فرستم. این که نخوام پا بذارم توی خونه ای که آدم هاش ده سال پیش من و مامانم رو تنها گذاشتن لج بازی بچه گانه ست؟
 در ورودی خونه رو نشون می ده:
ـ اگه خیلی به فکر مادرتی الان اون تو همراهش باش؛ تنهایی الانش بیشتر اذیتش می کنه، می دونی تا حالا چند نفر سراغت رو گرفتن؟
هر چند هنوز هم از هیچ کدوم از آدم های خونه دلِ خوشی ندارم و ترجیح می دم نبینمشون ولی انگار حتما باید این چند ساعت رو تحملشون کنم!
 بدون نگاه کردن به مجتبی از کنارش می گذرم که از بازوم می‌کشه و  نگهم می داره.
 با اخم های در هم و غیض بازوم رو از بین انگشت هاش آزاد می کنم.
ـ دیگه هیچ وقت به من دست نزن، مخصوصا از پشت سر!
کیسه‌ای رو به سمتم می گیره:
ـ یه زمانی فقط با من حرف می زدی الان شدم غریبه؟ چی به سرت اومد نفس؟ من دایی مجتبام. از سواری گرفتنات تا پارک رفتنات لحظه به لحظه جلوی چشمامه. تنها هم بازیت بودم. بعد از رفتن پدر تا مدت ها تنها کسی که باهاش حرف می زدی من بودم و تو هم با بودنت دل من رو آروم می‌کردی.
بین داستان گفتن هاش به کیسه‌ی توی دستش اشاره می کنم:
ـ چیه؟
ـ آبروی مریم!
پوزخند می زنم:
- تُف تو روی دنیایی که آبروی یه نفر دیگه، به شال من وصله!
هیچی نمی گه و فقط نگاهم می کنه. همون‌جا شال توی کیسه رو نامرتب روی سرم می ندازم، مانتوی داخلش رو هم به تن می کشم و بدون اینکه دکمه هاش رو ببندم به سمت در روبه‌روم  قدم بر می‌دارم. الان این مانتو و شال نصف و نیمه‌پوشیده آبروی مادرم رو حفظ می کنه!  همون لباس خودم که آبروش بیشتره! لااقل موضعش مشخص بود نه اینکه مثل الان صرفا رفع تکلیف باشه!
صدای همهمه از داخل خونه به گوش می رسه و برای برداشتن آخرین قدم تردید می کنم. صدای مجتبی من رو به خودم میاره:
ـ خیلی وقته خیلیا منتظرتن.
توی دلم زمزمه می کنم:
ـ ولی من علاقه ای به دیدن هیچ کدوم از این خیلیا ندارم.
نفس عمیقی می کشم و پا به پای مجتبی وارد جمع می شم. مادرم کنار یه زن مسن نشسته که احتمالا باید مادرش باشه و چند مرد و زن هم دورَشون کردن. جمعیت زیادی دور تا دور سالن نشستن و پچ پچ می کنن. با حرکت کردن زنی هم سن مادرم به سمتم سر و صداها تا حدی می خوابه.
ـ کجا بودی عزیز خاله؟
بدون اینکه فرصتی برای عقب کشیدن خودم و مخالفت داشته باشم توی بغلشم! صداش اشک آلود می شه و شونه هاش می لرزن:
ـ خدایا شکرت که هر دوشون سالمن.
چند دقیقه ای توی بغلش می مونم بدون کوچکترین صدایی!
از شونه هام می گیره و کمی ازم فاصله می گیره:
ـ به به خانمی شدی برای خودت نفس.  دلم برات یه ذره شده بود.
سینه م فشرده تر می شه و زندان قلبم تنگ تر می شه. آخ که دلم می خواد با مشت بکوبم توی صورت هر کسی که این حقیقت کثیف رو به روم میاره! حالا فرقی نمی کنه آدم رو به روم کی باشه! البته فرق که می کنه؛ هر کسی جز مادرم!
ولی حیف که امشب باید برای مادرم حفظ آبرو کنم. دوست ندارم بهانه ای به دست کسی بدم برای کوچیک کردنش. هیچ کس حق نداره به خاطر من و انتخابم ذره ای به مریم بی احترامی بکنه، اون توی تربیتم کم نذاشته. این‌که من ذاتم با آدم های اطرافم متفاوته گناه مادرم نیست! اینکه من ترنسم توی ذاتمه نه تقصیر مادرم بود نه به تربیت درست و غلطش ربط داشته!
من یه پسرم در جسم دختر. این‌که جامعه با تیپ پسرونه زدن من مشکل داره، مشکل خودشه.
وقتی روح و جسمم با هم، هم خوانی نداره؛ لااقل می‌تونم قیافه‌م رو یکم شبیه روحمم کنم!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ چهار شنبه 17 مرداد 1397 ] [ 1:18 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

آخرین مطالب