#من_پسرم
#قسمت_183
دست های مامان دور گردن مجتبی حلقه شده و بین بازوهای داداشش به شدت فشرده می شه. صدای گریه هاشون کم که نمی شه هیچ، لحظه به لحظه هم بیشتر اوج می گیره.
این حجم از دلتنگی و علاقه برام قابل درک نیست؛ در واقع توقع ریخته شدن حتی یک قطره اشک از چشم های مامان رو هم نداشتم. نگاهم رو از خواهر و برادر مقابلم به رهام مزاحم می رسونم. از قطرات اشک حلقه زده توی چشم های رهام یکِه می خورم. وقتی متوجه نگاه خیره م می شه ابروهاش بهم نزدیک تر می شن و بینش رو بالا می کشه! از شونه های مامان می گیره و خیلی نرم به عقب می کشه.
ـ مجتبی بسه، بقیه منتظرن.
به سختی مامان و مجتبی رو از هم جدا می کنه و هر دو دست در دست هم همراه رهام ازم فاصله میگیرن. مسکوت دست به جیب همون جا جلوی در می ایستم. با ورودشون به داخل خونه از حیاط خارج می شم و پشت به دیوار میایستم؛ پای چپم رو به دیوار میزنم و به سقف آسمون خیره می شم. زندگیم از وقتی که خودم رو شناختم تا همین الانش به همین سیاهیه. زندگی کثیفی که من رو محکوم به دختر بودن میکنه! سرم رو بالاتر می کشم و توی اعماق آسمون غرق میشم.
خدایا یه سوال دارم ازت تا حالا بارها ازت پرسیدم ولی هیچ وقت جوابم رو ندادی؛ این همه نامرد روی زمینه که از مرد بودن فقط نر بودنش رو بلدن، من که چیز زیادی ازت نمی خوام، فقط می خوام پسر باشم به کجای این دنیای بزرگت بر می خوره؟ باور کن صد برابر مردتر از این نرهام؛ باور کن!
صحنهی مبهمی جلوی نگاهم به رقص در میاد که انگشت اشاره و شستم رو به گوشههای چشمم فشار می دم تا مانع جوشش اشکم بشم. بلافاصله چشم هام از درد بسته میشن و دست روی قفسهی سینه م می ذارم تا شاید تیر کشیدن قلبم بهم تخفیف بده و دردش رو کمتر کنه. سرم رو به دیوار پشت سرم میزنم و روحم زار میزنه. من اشتباهی دختر شدم و حالا که خدا نمی خواد این خواسته ی من که براش کاری نداره رو بهم بده، خودم باید دست به کار بشم. هر چی تا حالا سکوت کردم در مقابل احساسات و اتفاقاتی که برام می افته، کافیه.
چیزی رو که می خوام با چنگ و دندون مال خودم میکنم. تا حالا رو، روزگار برام رقم زده از این به بعدش با خودمه! نگاهم رو پایین می ندازم و سنگ ریزه ی جلوی پام که زیر نور چراغ بهم دهن کجی می کنه رو با نوک کفشم به جلو شوت می کنم.
نظرات شما عزیزان: