#من_پسرم
#قسمت_182
با اومدن صدای تق تق کفش پاشنه بلند؛ دست به جیب به سمت مامان میچرخم که حتی توی این تاریکی هم خوشحالیش قابل لمسه. هنوز چند قدم مونده بهمون برسه که رهام خودش رو بهش میرسونه و باهاش روبوسی میکنه.
- به به خاله جان نشناختمت اصلا شدی یه چیز دیگه.
لبخند پهنی روی لب های مامان جا میگیره.
بعد از چاق سلامتی، هر دو با سوار ماشین میشن.
روی صندلی عقب مینشینم و تمام مدتی که به محل مورد نظر برسیم با پای چپم کف ماشین ضرب میگیرم. توی مسیر چند بار مامان در مورد اینکه کجا میریم پرسید ولی هیچ جواب درستی از من و رهام نگرفت. از وقتی که رهام وارد زندگیمون شده به رفتار مامان و رهام دقت کردم، جوری با هم صمیمی رفتار میکنن که اصلا برام قابل درک نیست!
با توقف ماشین رهام دست به دستیگره میبره.
- همین جاست.
مامان نگاهی توی کوچه میچرخونه و وقتی توی اون تاریکی چیز خاصی نمیبینه به حرف میآد.
- من فکر میکردم بخوایم بریم رستوران یا یه همچین چیزی؛ اینجا کجاست رهام؟
رهام در سمت مامان رو باز میکنه
- نپرس فعلا، فقط پیاده شو.
سری به طرفین تکون میده و بی صدا پیاده میشه. اون دو تا جلو میرن و من هم پشت سرشون قدم برمیدارم. ذهنم آشفتهست و داره برای بار هزارم صحنه روبروییِ مادر و خانواده ش رو ترسیم میکنه. حالش بد نشه یه وقت؟ حرف نامربوط بهش نزنن و هزار تا شاید دیگه. انگشت هام رو توی هم قفل میکنم و دلم به شور میافته. نباید تنهاش بذارم درست مثل همهی این سال ها که تنهام نذاشت؛ باهاش هم قدم میشم و سمت چپش رو پر میکنم.
رهام جلوی دری متوقف میشه و ما هم به تبعیت ازش میایستیم.
دستش رو روی دکمه آیفن فشار میده، با لبخندی که عمق واقعی بودنش مشخصه به سمت مامان میچرخه و دست هاش رو بین دست هاش میگیره.
- خاله جان!
چشم های مامان توی صورت رهام میچرخه و با نگرانی لب میزنه:
- جان خاله؟ رهام چیزی شده که بهم نمیگی؟ چرا اینجوری شدی تو؟
استرس رهام و دل آشوبهی مامان از صداهاشون مشخصه. دستش رو از دست رهام بیرون میکشه و نم اشک روی صورت رهام رو میگیره.
- یا فاطمه زهرا؛ رهام چی شده؟ کسی چیزیش شده؟ چرا گریه میکنی؟
رهام گوشه لبش رو به دندون میگیره و اشک دیگه ای از چشم هاش میچکه؛ لب باز میکنه چیزی بگه که در حیاط با عجله و هول زده باز میشه و مجتبی از خونه بیرون میزنه.
مامان داره سوالی و بهت زده به مجتبی نگاه میکنه؛ معلومه که نشاختتش ولی با شنیدن اسمش از زبون مجتبی به خودش میاد.
- مریم.
کلمه هنوز توی دهن مجتبی کامل نشده که مامان خودش رو توی بغل مجتبی میندازه و سرش توی سینه مردونه و ستبر برادرش گم میشه. صدای گریه های گله مند و ریز مادر و گریه های مردونهی مجتبی دلم رو میلزونه؛ تنها اتفاقی که فکر نمیکردم بیفته این بود! انتظار داشتم مامان یه سیلی نثار همه مون بکنه!
یعنی اینقدر دلش تنگ شده بود و من نفهمیدم؟
نظرات شما عزیزان: