,

#من‌_پسرم

#قسمت_181

 


یقه پیراهنم را صاف می‌کنم و  آخرین دکمه رو هم می‌بندم. مچ دست راستم را بالا می‌آرم و عقربه ها رو نگاه می‌کنم، هنوز نیم ساعت وقت داریم. ناخواسته نگاهم به آینه اتاقم می‌رسه؛ این اخم های همیشگی باز هم در هم تر شدن!

مقابل اتاق مامان می‌ایستم؛ تقه ای به در می‌زنم و وارد می‌شم.
- کجایی مامان؟ دیر شد.
ذوق زده از اینکه بالاخره رابطه من با رهام خوب شده روسری براق سبز رنگش رو به سر می‌کشه و مقابل آینه مرتبش می‌کنه.
- نگفتی چی شده با رهام برنامه ریختی؟
بی قید شونه ای  بالا می‌ندازم.
- اتفاق خاصی نیفتاده؛ پسره‌ی سیریش بی خیال نمی‌شد منم ناچار دعوتش رو قبول کردم. 
از آینه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم می‌ندازه؛ یعنی"  خر خودتی" ولی چیزی به زبون نمی‌آره. اخلاق نازنینم شناخته شده‌ست؛ جوری که الان که می خوام دروغ بگم هم لو می‌رم؛ خودش خوب می دونه اگه نخوام هیچ کس نمی تونه به کاری مجبورم کنه دیگه رودربایستی که جای خودش رو داره!
خوش‌حالیِ توی چشم های مامان رو می‌بینم و برای لحظه‌ای از کاری که می خوام انجام بدم پشیمون می شم. نکنه با این کار این یه ذره شادی امشبش هم نابود بشه؟ دارم به تک تک رفتار هاش دقت می‌کنم؛ بهترین لباسش رو پوشیده و سعی می‌کنه با  یه آرایش ملیح خودش رو به بهترین حالت ممکن در بیاره ولی چیزی که از همه بیشتر شاد بودنش رو نشون می‌ده جنب و جوش نگاهشه؛ چشم هاش عجیب می‌خندن؛ عجیب!
نفس عمیقی می ‌کشم و با گفتن " دم در منتظرم" به سمت کفش هام می‌رم. 
پا از در آپارتمان که بیرون می‌ذارم رهام رو تکیه داده به ماشینش می‌بینم. به سمتش قدم برمی‌دارم و مقابلش متوقف می شم.
- به داییت بگو؛ نیازی به هیئت همراه فرستادن نبود، قول شرف من سگش شرف داره به صد تا امضای شماها!
تکیه ش رو از ماشین می‌گیره و توی فاصله‌ی یک نفسیم می‌ایسته.
- اولا سلام! دوما داییمون! سوما...
چشم هاش رو می‌بینده و با باز کردنش می‌گه.
- نمی تونی یه امشب رو مثل آدم لباس بپوشی؟
ابروم رو بالا می‌فرستم و دست هام رو از طرفین باز می‌کنم.
- حرف رو تو دهنت مزه مزه کن بعد به زبون بیار؛ لباسم مشکلی نداره.

به پشت سرم سرک می‌کشه و بعد می‌گه:
- ببین اینجوری اومدنت برای آبروی مادرت اصلا خوب نیست؛ خودت که خوب حراج زدی به آبروت ولی لااقل کاری نکن مادرت بعد از این‌همه سال  جلوی خانواده‌ش شرمنده بشه.
خونم به جوش می‌آد؛ چرا فکر می کنه بهش اجازه می‌دم توی هر چیزی دخالت کنه؟
- ملت جوری لباس می‌پوشنن که نپوشیدنش بهتره؛ اون‌وقت لباس من مشکل داره؟
نفسش رو با صدا بیرون می‌فرسته:
- دختر بچه‌ی سرتق! وقتی ازش بپرسن چرا دخترت این‌جوری لباس پوشیده باید به دایی و خاله هات چی بگه؟
دست می‌کوبم تخت سینه‌ش.
- کی می خوای بفهمی؟ نگو دختر نگو دایی هات. کاری نکن لحظه آخر بزنم زیر همه چی!
دست هاش رو به معنای تسلیم بالا می‌آره.
- پوف، فایده نداره، تو اصلا نمی‌خوای به حرف من گوش بدی!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ چهار شنبه 17 مرداد 1397 ] [ 1:22 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

آخرین مطالب