#من_پسرم
#قسمت_180
سرم رو جلو میآرم که کمی خودش رو عقب میکشه.
- حالا که خیالت راحت شد نمیخوای بری بخوابی؟ من سر درد دارم وسط خوابم بهم خبر دادن، اصلا نفهمیدم با چه وضعی خودم رو بهت رسوندم .
نگاه توی چشم های خمارِخوابش میندازم. این چشم ها برام یه حال عجیب دارن، یه چیز خاصن. آهی یعنی آهو و نزدیک ترین توصیف به حالت و زیبایی چشم هاش!
یه چیزی ذهنم رو مشغول کرده؛ از اول هم زیبایی و گیرایی چشم هاش مشخص بوده که این اسم رو روش گذاشتن یا شاید هم اصلا اسم خودش نیست؟
از چشم هایی که انگار میخوان چیزی بهم بگن ولی جز سکوت چاره دیگه ای ندارن نگاه میگیرم و سر پا میایستم.
باید برای دست انداخته شدنم عصبی باشم ولی نیستم! طبق معمول همیشه دلایل زیادی برای ناآرومی دارم ولی چشم های خستهی آهی و حرف های مبهم نگاهش که درکشون نمیکنم آرومم کرده و حتی توان یک کلمه حرف اضافه هم ندارم. به سمت یکی از اتاق ها قدم برمی دارم و دستگیره در رو در دست میگیرم:
- میتونم اینجا بخوابم؟ یا پتو بیارم بیرون بخوابم؟ در که باز میشه تخت سورمهای با پتوی کنار رفته روش، استفاده شدنش رو به رخ میکشه.
قدمی به عقب برمیدارم که صداش رو از نزدیکیم میشنوم.
- اینجا نه؛ اتاق بغلی.
نمیدونم چرا ولی میپرسم:
- چرا؟ فرقشون چیه؟
به سمتم خم میشه و همزمان با چشمکی میگه.
- فکر نکنم دوست داشته باشی توی تختی بخوابی که تا چند دقیقه پیش یه پسر توش خواب بوده و الان هم هُرم تنش هنوز روی تخته.
لعنت به من؛ آخه این سوال چی بود پرسیدم! حتما باید نقطه ضعفم رو به رخم میکشید که راهم رو به سمت اتاق دوم کج کنم؟
بدون هیچ حرفی وارد اتاقم میشم و روی تخت تک نفره مینشینم. آباژور رو میزنم و نگاهم روی اتاق و وسایلش میچرخه. نور کم اتاق اونشب رو برام تداعی میکنه؛ آهی داشت نماز میخوند!
چشم هام رو میبندم و صدای دلنشین و پر عجزش رو به یاد میآرم. چیزی از جملاتی که بیان کرد متوجه نشدم ولی درماندگی و دردمندیش اونقدر مشهود بود که شوکهم کرد. آدمی که بی حس و بی روح تصورش میکردم، کم مونده بود اشکش در بیاد!
پتوی نقش گل سرخ رو باز میکنم و دور خودم میپیچم. تنها چیزی که به آهی نمیخورد نماز خوندن بود! حتی پلیس بودنش هم قابل درکه ولی قیافه و وجناتش به راحتی وقایع اون شب رو میتونه تکذیب کنه!
نظرات شما عزیزان: