,

#من_پسرم

#قسمت_175


پوزخندی تلخ لب هام رو رنگ می زنه. یه روزی جونمون بهم بسته بود ولی حالا!
ما بین شماره هایی که مدام دارن بهم پیام می دن فقط جواب نازنین رو می‌دم و می‌خوام گوشی رو توی جیبم برگردونم که پیام مجتبی روی صفحه خودنمایی می کنه. بیشتر از صد تا پیام نخونده ازش دارم که درصدی برام مهم نیست که بدونم این آدم چی گفته! برام جالبه بدونم چه منفعتی براش داره که این همه اصرار می کنه!
پوف کلافه ای می‌کشم و همراه با فرستادن گوشی توی جیب پشتی شلوارم وارد خونه می شم. در ریلی رو می بندم و به سمت مبل سه نفره قدم می‌ذارم. دراز می کشم و چشم‌هام رو می بندم.

با آلارم خوردن گوشیم دستی به صورتم می کشم و توی جام می‌نشینم. چشم نیم بازم به شماره روی صفحه می افته و با شناختنش کلافه گوشی رو به گوشم می‌چسبونم:
- چته تو؟ وقتی جواب نمی دم مرض داری هی زنگ می زنی؟
چند ثانیه طول می کشه ولی چیزی نمی گه. قصد قطع کردن دارم که بالاخره به حرف می‌آد:
- انتظار نداشتم جواب بدی!
نفسم رو بیرون می فرستم و کشیده می‌گم:
- خب؟
- ما با هم حرف زدیم؛ اگه یه تار موی پدرت توی بدنت باشه نمی‌ زنی زیرش!
پلک هام رو محکم بهم فشار می‌دم و مشت گره شدم رو به مبلی که روش نشستم می‌کوبم.
- اسمش رو جلو من نیار!
صداش جدی می‌شه:
- هر کاری بکنی از اصلت نمی‌تونی فرار کنی بچه!
گوشی رو جلوی صورتم می‌گیرم و می‌خوام  تماس رو قطع کنم ولی برای تموم شدن این قضیه گوشی رو دوباره به گوشم می‌رسونم:

- من میارمش تا اون جا ولی اگه خواست برگرده حق نداری اذیتش کنی؛ افتاد؟
حس می‌کنم لبخندش رو:
- خوبه. فقط یه تضمین می‌خوام که من کلی تدارک نبینم و بعدش دوباره گوشیت رو جواب ندی و سر کارم بذاری!
دستی به صورتم می‌کشم و سریع جواب می‌دم:
- تضمینی بالاتر از قول شرف؟
چند لحظه سکوت می‌کنه و بعد با صدای متعجب آروم می‌گه:
- جمعه ساعت ۸ شب خیابون(...)، پلاک(...)؛ منتظرتونم!
سر پا می ایستم و دست راست به کمر، سرم رو به سمت سقف می‌گیرم:
- حرف دیگه؟
صداش بلند تر از قبل می‌شه و به جدیت قبل برمیگرده:
- ندارم!
بدون هیچ حرفی تلفن رو قطع می‌کنم و روی کاناپه پرتش می‌کنم. دستی بین موهای آشفته‌م می‌گردونم و مقابل یخچال متوقف می‌شم.
ضعف معده‌ام دستم رو به سمت در یخچال هدایت می‌کنه و شیر و خرما رو بیرون میارم. عجب! چه چیز هایی توی بساط آهی پیدا می‌شه!

در حینی که دارم به آهی و هفت جد و آباداش فحش می‌دم خرماها رو دونه به دونه می‌خورم. در آخر یه نفس شیر رو سر می‌کشم و از سر میز بلند می‌شم. انگشت هام رو توی هم حلقه می‌کنم و بدن خسته‌ و کوفته‌م رو به سمت راست می‌کشونم. خمیازه می‌کشم و همزمان بدنم رو به سمت چپ کشش می‌دم که بوی عرق زیر بینیم می‌خوره. با خودم می‌گم با یه زنگ با آهی هماهنگ می‌کنم که برم خونه و سریع خودم رو می‌ندازم توی حموم ولی با دیدن صفحه گوشیم که ساعت ده شب رو نشون می‌ده، کلا منصرف می‌شم!

دست به سینه می‌شم و طول سالن رو قدم می‌زنم. با این وضع که نمی‌تونم سر کنم؛ از طرفی لباس هم همراهم نیست. سرم رو به سمت لوستر سقفه و فکرم پیش لباسه که از کجا باید جورش کنم. کم کم دارم به بن بست می‌خورم که با دیدن عکس در اتاق داخل ال ای دی به سمتش می‌چرخم. با گام های بلند خودم رو به اتاق می‌رسونم و دست به دستگیره می‌گیرم. دستم بی حرکت می‌مونه؛ به شدت متنفرم ار اینکه لباس کسی رو بپوشم! قدم عقب می‌کشم و دست به کمر دوباره به گوشه سقف خیره می‌شم. الان تکلیف چیه؟ دستگیره‌ی طلایی رو می‌چرخونم و با خودم تکرار می‌کنم "صرفا می‌خوام اتاق رو دید بزنم" ولی خب در اصل خودم هم می‌دونم می‌خوام دنبال لباس بگردم!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ چهار شنبه 17 مرداد 1397 ] [ 1:38 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

آخرین مطالب