من پسرم
قسمت-174
کیا
نگاهی به ساعت مچیم میندازم و زنجیر پشت در رو میندازم. کیفم روی کولم میلغزه که بین راه نگهش میدارم و روی میز وسط هال پرتش میکنم. پشت پنجره سراسری آپارتمان دست به جیب و روبه شهر و آدم هاش میایستم. بو میکشم و بوی گرفته خونه قدمهام رو به سمت بالکن میکشونن؛ کلید رو توی قفل میچرخونم و وارد بالکن میشم. دست روی لبه نرده های سفید و طلایی رنگ میذارم و رو به بیرون خم میشم. هوای تازه و تا حدودی سرد رو به ریه هام دعوت میکنم و افکار مختلف توی سرم به گردش در میان؛ بزرگترین آرزوم اینه روزی برسه که نخوام به صد تا چیز با هم فکر کنم! به زبون دیگه و راحت تر بخوام بگم، دلم آرامش میخواد و فرار از اینهمه فکر و خیالی که احاطهم کردن. روی صندلی گهواره ای توی بالکن مینشینم و با جا به جا کردن خودم به حرکت درش میآرم. چشم هام رو میبندم و برف رو توی ذهنم تصور میکنم. چند سال میشه اینجا برف نباریده؟ اصلا برف نه خود بارون! چند مدته نباریده؟ امسال از نیمه های اردیبهشت به وضوح تابستون رو با پوست و گوشتمون لمس کردیم! شیراز دیگه اون شیراز قدیمی نیست؛ ناجور حالش خرابه؛ بدجور ابر ها باهاش چَپ افتادن و بهش بارون نمیدن! یادم میآد چند سال پیش برف سنگین بارید و مدارس هم تعطیل شد؛ روی دامنه کوهها پر از آدم برفی بود، خوشحالی مردم قابل وصف نبود، هر جا قدم میذاشتی سفید پوش بود. برگ درخت ها پر از دونه های ظریف برف بود؛ شاخه درخت های وسط بلوار و بعضی جاها خود درخت ها نتو نستن سنگین این بار رو تحمل کنن و کمرشون شکست. دی ماه بود و وسط امتحانات ترمم؛ ادبیات رو پیچوندم و مشغول آدم برفی شدم! برای مادرم عجیب بود ولی خب علاقه عجیب و شدیدی داشتم به این موجود عجیب و غریبی که با سادگی و سفیدیش دل ها رو شاد کرده بود.
با به یاد آوردن مادرم، گوشیم رو در میارم تا خبری ازش بگیرم؛ بر خلاف بقیهی مادر ها زیاد به پر و پام نمیپیچید و سوال پیچم نمیکرد که کجام و دارم چیکار میکنم. یه پیام احوالپرسی براش میفرستم و وارد صفحه تلگرامم میشم. اسم ها رو جا به جا میکنم و خودم هم میدونم دنبال کیم ولی دوست ندارم به روی خودم بیارم که من رو فراموش کرده! اسم ها اونقدر جا به جا میشن تا به کتونی میرسن و "آخرین بازدید خیلی وقت پیش" دست مریزاد رفیق قدیمی! دست مریزاد!
نظرات شما عزیزان: