,

من پسرم

قسمت-173

 

خیلی خونسرد دست به جیب مقابلش می‌ایستم:
- ببخشید نمی‌دونستم سند ازدواجمون رو باید برداریم با خودمون توی ایست بازرسیا نشونش بدیم!
پوزخندی می‌زنه:
- زبونت خیلی درازه؛ حواست باشه من توی کوتاه کردن زبون تخصص زیادی دارم!
برای تمسخر دست می‌برم سمت یقه لباسش و میخوام ادای مرتب کردن یقه رو در بیارم ولی قبل از اینکه دستم به لباسش برسه، صداش متوقفم می‌کنه:
- حواست باشه اینی که مقابلت وایساده مامور قانونه!
دندون هام رو روی هم فشار می‌دم ولی در ظاهر بی تفاوت می‌گم:
- طلا که پاکه چه منتش به خاکه!
به سمت شیشه ماشین سر خم می‌کنه و کیا رو مخاطب قرار می‌ده:
- خانوم پیاده بشین چند دقیقه؛ ماشین بازرسی بشه بعد دوباره سوار بشین.
‌کیا با اشاره من و بدون هیچ حرفی پیاده می‌شه و دو تامون کنار هم یه گوشه می‌ایستیم. صندوق ماشین رو باز می‌کنن و شروع می‌کنن به گشتن؛ وای خدای من اگه جاساز رو پیدا کنن رسما دیگه باید فاتحه همه چیز رو بخونیم! دست هام رو توی جیبم مشت می‌کنم و از درون خود خوری می‌کنم که صدای افسری کارشون رو نصفه می‌ذاره.
- اگه بازرسی بدنی مشکلی نداشته، می‌تونن برن.
نگاهی به چهره افسر جوان می‌ندازم و دست به جیب و با اخم های در هم سوار می‌شم.
- ممنون جناب!
از سوار شدن کیا تا عوض کردن لباسش با سرعت پایینی می‌رونم ولی بعدش سرعت رو بالا می‌برم  تا به بچه ها برسیم. اگه اون افسره دیر رسیده بود همه چی لو می‌رفت! من نمی‌دونم اینا دنبال دو تا مردن چرا دیگه ماشین ما رو می‌خواستن بگردن!

با رسیدن به نزدیکی های شیراز با تماس با بچه ها هماهنگی ها رو انجام می‌دم و راهمون رو جدا می‌کنیم؛ اونا به سمت خونه‌شون، من و کیا هم به سمت آپارتمان هامون!

کلید واحد کیا رو به سمتش می‌گیرم و بدون حرفی وارد واحد خودم می‌شم. چشم هام از بی خوابی می‌سوزه و تنم از خستگی جون حرکت کردن نداره. کلید رو روی جاکفشی چوبی رها می‌کنم و پا روی پا دری می‌ذارم. رو به روی آینه می‌ایستم و به خودم خیره می‌شم. کلافه دستی به پیشونیم می‌کشم؛ کیا آخرین راه حلمه و اگه به هر دلیلی نتونه کار رو پیش ببره باید تا آخر عمر توی حسرت نداشتنش بسوزم. با دو دستم صورتم رو می‌پوشنم و از ته حنجره‌م با عجز می‌نالم: خدا!
چند لحظه بعد دستی زیر بینیم می‌کشم و چشم هام رو می‌بندم تا جلوی ریزش چند قطره اشکی که کاسه چشمم رو پر کردن رو بگیرم. پاهای بی حس و سنگینم رو به حرکت در میارم و روی تک مبل شکلاتی رنگ مقابل پنجره سراسری، خودم رو رها می‌کنم. دست چپم روی صورتمه و گوشه‌ی چشمم به لیوان نسکافه‌ای که شب آخر با عجله نیم خورده مونده. نفس عمیقی می‌کشم و ناچار صاف می‌نشینم، لب تاپ روی میز شیشه‌ای رو باز کرده و روشنش می‌کنم. با بالا اومدن ویندور اولین چیزی که نظرم رو جلب می‌کنه پوشه‌ی اطلاعاتیه که اسمش "نفس سبحان" ه. پیدا کردن اطلاعاتش سخت بود ولی شدنی! وارد ایمیلم می‌شم و دو تا جمله می‌نویسم《 سلام؛ عمو جان میوه‌ای که می‌خواستی رو سالم و با قیمت مناسب خریدم》
خمیازه‌ای می‌کشم و با تکیه دادن دستم به لبه‌ی مبل سر پا می‌ایستم. به زودی تعویض محموله داریم و باز هم بی خوابی! بعد از این‌همه مدت هنوز هم به این بی خوابی و کم خوابی ها نتونستم کامل عادت کنم و فقط از شدت سر دردم کم می‌شه وگرنه که سر دردم همیشگی شده!
وارد اتاق خواب  تاریک می‌شم و بدون اینکه لامپ رو بزنم به سمت تخت قدم تند می‌کنم. روتختی رو کنار می‌زنم و خودم رو بین پتو جا می‌دم. پلک هام رو روی هم می‌ذارم و تصویر زیبای صورت و لبخندش جلوی دیدم رو پر می‌کنه. من پیدات می‌کنم؛ نجاتت می‌دم؛ شک نکن، فقط زنده بمون، زنده بمون.
بر می گردم به گذشته و شیطنت هایی که منشاء ش لبخندای عزیز دلم بود. چه اسمی به جز عشق می‌شه روی این احساس گذاشت؟ عشق غیر از اینه که الان با به یاد آوردنش با وجود روح و تن خسته و داغونم اشک هام توی چشمم می‌جوشن؟ دلم تنگه؛ روحم تشنه دیدنش!نفس می‌گیرم و رعشه‌ای به تنم می‌افته. با دو انگشت اشاره و شست انتهای چشم هام رو فشار می‌دم و با زمزمه کردن 《 اللهم مددی》باز هم توکل می‌کنم به خدای احد و واحد.

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ چهار شنبه 17 مرداد 1397 ] [ 1:41 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

آخرین مطالب