من پسرم
قسمت-170
و با حالی که علت خراب بودنش رو نمیدونم؛ از در عبور میکنه.
پشت سرش وارد میشم و به جمعشون ملحق میشم.
***
نگاهم توی فضای تاریک اطرافم میچرخه و در آخر روی چهره کیا متوقف میشم. چراغ های ماشین رو روشن میکنم و به حرف میآم:
- کلا زمان جابجایی یک دقیقه هم نمیشه؛ آماده باش به محض اینکه پام رو توی ماشین گذاشتم حرکت میکنی بدون توقف تا شیراز باید برونی! کوتاه سری تکون میده که در رو باز میکنم. دست راستم رو توی جیب شلوارم فرو میبرم و بند ساک پول رو توی دست چپم محکم نگه میدارم. نگاهم مثل یه جغد روی بهمن ثابت شده و قدم به قدم بهش نزدیک میشم. درست کنار تک درخت نشون کردهمون ایستاده و خنجره پیچیده شده توی پارچه مشکی رو به دست داره. ماشینهای دو طرف جوری پارک شده که نورشون دقیقا محیطی که توش هستیم رو روشن میکنه. توی یک قدمیش پاهام متوقف میشن و رخ به رخ میشیم.
- الوعده وفا! دیدی که سر موقع با دست پر اومدم.
ساک رو به سمتش میگیرم و خنجر رو به دستم میده.
- از این به بعد روابطمون بهتر میشه؛ با این کارت بیگناهیت رو ثابت کردی!
هنوز کلمه آخر کامل نشده که صدای آژیر پلیس توی فضا میپیچه؛ با چشم اشاره میکنم به بهمن و توی کمتر از چند ثانیه هر کس توی ماشین خودشه. در هنوز بازه که داد میزنم:
- فقط برو؛ کجاش مهم نیست، فقط برو!
ماشین تیکاف میکشه و صدای بلندگوهای پلیس توی گوشم زنگ میزنه.
- شما تحت محاصرهی پلیس هستید!
نظرات شما عزیزان: