#من_پسرم
#قسمت_169
مشتی تخمه آفتابگردون برمیدارم و کنار ماهان روی لبه جا میشیم:
- شب حرکته؛ اگه یکیتون پلکش بره رو هم دمار از روزگار دوتاتون در میآرم؛ اومدنی هم که چیزی نگفتم دلیلش جشن شب قبل بود که خستهتون کرده بود.
ماهان یکی از تخمههای توی دستم رو برمیداره:
- برنامه کارتینگ چی شد؟ برای آسنات جایگزین آوردین؟ آخه یکی از مربیهای اصلی بود!
شونهای بالا میندارم:
- فعلا نه؛ سام گفته عادی رفتار کنیم انگار که نه انگار اتفاقی افتاده؛ میخواد اطلاعاتی که آسنات داره سوخت بشه. اگه کنارش بزنیم یا چیزی بهش بگیم مطمین میشه هر اطلاعاتی که داره مفیده.
- باز مثل سری قبل نشه؟ نگفتی برای بردن چی اومدیم اینجا؟
با شنیدن صدای ایمان عکس خنجر رو از توی گالری گوشیم بهش نشون میدم.
تن لاغر و ورزیدهش رو بالا میکشه تا صفحه گوشی رو بهتر ببینه:
- جدا چشمهای آدم رو میگیره؛ ولی چه فایدهای براشون داره که کلی پول هزینهش میکنن؟
ماهان جوابش رو میده:
- هیچ!چه فایدهای داره؟ فقط پولشون اضافه اومده نمیدونن چه جوری بیرون بریزنش!
چند دقیقه ای میگذره و با بچهها مشغول حرف زدنیم که دیر کردن کیا باعث میشه تکیهم رو از دیوار بگیرم و دنبالش برم. در آهنی رو که کنار میزنم روی سکو میبینمش. نشسته و پاهاش رو آویزون کرده. با قدمهای آروم کنارش مینشینم ولی عکس العملی نشون نمیده. چهار زانو میشم:
- چرا از دوستهات فاصله میگیری؟ قبلا که بیشتر باهاشون بودی!
شونه ای بالا میندازه:
- دنبال همین دوست ها افتادن من رو به اینجا کشونده که بخوام با هزار دوز و کلک مادرم رو بپچونم و جایی باشم که نمیدونم کجاست و دلیل اینجا بودنم چیه! اون هم فقط و فقط برای حفظ جونم!
- اگه توی زمانهای مشخص کارهایی که ازت میخوام رو به خوبی به اتمام برسونی این اوضاع زود تموم میشه.
پاهاش رو جمع میکنه و به سمتم چهار زانو مینشینه؛ آروم زمزمه میکنه:
- واقعا پلیسی؟
نگاهی به اطراف میندازم که از تنها بودنمون مطمئن بشم و سرم رو به سرش نزدیک میکنم:
- بود و نبودم چه فرقی به حالت میکنه؟
خیره به چشمهام و با لبهای لرزون لب میزنه:
- بگو؛ بگو لااقل اینجوری مطمئنم کار درست رو انجام دادم و عذاب وجدانم کمتر میشه!
دستی به چشم های خستهم میکشم و ناچار کلمات رو به کار میبرم:
- آره؛ پلیسم. ولی این عذاب وجدان تو رو کم نمیکنه چون کارت از بیخ غلطه!
فاصلهمون رو کم میکنم که نفسم توی صورتش پخش میشه:
- دلیل این پسر بودنت هر چیزی که هست قانع کننده نیست! این قصیه که تموم شد سعی کن خودت باشی!
دستی به یقهی لباسم میکشه و با دهن کج شده مثل خودم آروم میگه:
- قاضی خوبی نیستی!
نگاهش رو تا چشمهام بالا میکشونه و دستش روی لباسم ثابت میمونه:
- و البته جای من نیستی و نخواهی بود! افکاری که توی کلمهم پیج میخورن توی کلهت جا نمی شن. پس نمی تونی کارم رو درک کنی؛ نه تنها تو بلکه همهی آدم های غیر از خودم!
کمی مکث میکنه و لبش رو با زبون خیس میکنه:
- میدونی؛ اینکه جسمت یه دختره ولی روحت پسر بودن رو میطلبه برای هر کسی قابل درک نیست! من نمیتونم دختر باشم حتی اگه خودم باشم!
حرفهاش عجیب فکرم رو به چالش کشیده! کسی که سکوت رو به هر چیزی ترجیح میداد برای منِ غریبه داره درد و دل میکنه و از قضاوت بقیه آدم ها بهم شکایت میکنه! دلم؛ این دلم یه وقت هایی زیادی میسوزه و الان یکی از اون وقت هاست! حیف دختری مثل نفس که نمیتونه خودش باشه. کسی که اینقدر خوب نقش بازی میکنه و حواسش به همه چیز هست که تونسته اینهمه وقت بین پسرها دوم بیاره یه جورایی نابعه ست. مهارت ورزشی و رزمیش زبونزده ولی تا جایی که پرسیدم، تن نمیده به مسابقات! چرا اجازه پیشرفت به خود واقعیش نمیده؟!
- نفس؟
مستقیم نگاهم میکنه ولی جوابی نمیده! چند بار صداش میزنم ولی جوابی نمیگیرم! دست روی شونهش میذارم و تکونش میدم. ناخواد آگاه صداش میزنم:
- کیا خوبی؟ چرا جوابم رو نمیدی؟
دستم رو از بازوش جدا میکنه:
- خوبم. فقط حواست باشه به اسم خودم صدام بزنی که جواب بگیری نه به اون اسمی که حمید روم گذاشته!
با شنیدن حرفهاش رعشه بدی به بدنم میافته. نکنه واقعا ترنسه؟ در کل یه مدل خاص حرف میزنه و رفتار میکنه! و همین رفتارش آدم رو به شک میندازه!
بلند میشم و دستم رو به سمتشمیگیرم:
بلند شو بریم داخل؛ زیادی داد و هوار کردی حالت بده!
ابروی چپش رو بالا میندازه و بدون توجه با دست دراز شدهم به تکیه کردن دستش به سکوی سیمانی سر پا میایسته.
آرامش تنها چیزیه که از این دختر ساطع نمیشه؛ عصبانیت، خشم، بی قراری جزئی از وجودش شدن و زندگیش رو تشکیل دادن!
نزدیک در اتاق که میرسیم جلوش میپیچم و مانع ورودش میشم. راضی نیستم به حرفی که میخوام بزنم ولی باید بزنم:
- برو پیش بچه ها؛ خوب نیست یهویی ازشون فاصله بگیری!
نچی میکنه
نظرات شما عزیزان: