#من_پسرم
#قسمت_168
پاشنه کفشم رو میکشم و از راهروی باریک خونه عبور میکنم. با گفتن "منتظرم" وارد حیاط شنی خونه میشم و به سمت ورودی قدم برمیدارم. زیپ کاپشنم رو بالا میکشم و سنگ ریزههای جلوی پام رو به جلو شوت میکنم. به همین منوال جلو میرم تا به خونه محل اقامتمون میرسم.
دیروز صبح که با سام کار داشتم و به خونهش رفتم کلی در مورد آسنات سوال پیچم کرد تا مطمئن بشه خودم توی گروه جاش ندادم؛ لعنتی خیلی شکاکه! به زبون میگه بهت اطمینان دارم ولی در عمل هنوز هم که هنوزه اختیار تام ندارم و توی همچین شرایطی سین جینم میکنه. با به یاد آوردن تماس چند ساعت پیش خدا رو توی دلم صدا میزنم. الان بیشتر از هر وقت دیگه عاجزترم. سرم رو به سمت آسمون میگیرم و توی دلم ضجه میزنم:
- خدایا! من توی این دنیای کثیف و بین این آدم های پول پرست و فریب خورده دنیا؛ فقط و فقط تو رو دارم! میدونم که میدونی ولی دستم رو یه لحظه رها کنی بین این آدم ها نابود میشم. باز هم مثل همیشه تنها امید روزهای بیکسیم خودتی. همیشه بدون هیچ خساستی بهم لطف داشتی و رحمتت رو ازم دریغ نکردی. خدایا دو سال تمام نگشتم که الان بهم بگن اثری ازش نیست؛ با توکل بر خودت پا گذاشتم تو این راه و حالا هم از خودت میخوامش!
قطره اشک گوشهی چشمم رو با پشت دستم پاک میکنم و سرم رو پایین میاندازم و دوباره مشغول بازی با سنگ ریزه ها میشم. ساکت شدن توی مواقع ناراحتیم برام یه عادته و تنها چیزیه که میتونه آرومم کنه.
عبارت " شب شیراز مهمونی دعوتیم " رو برای سام میفرستم و وارد خونه میشم.
در هال رو که باز میکنم صدای نسبتا بلند کیا روی خنده هایی که سقف رو پایین میآرن خش میندازه. هر چی بیشتر به در اتاق نزدیک تر میشم خشم صداش بیشتر تثبیت میشه.
- دِ نشد ن؛ بعد از اینهمه سال پیدات بشه وبخوای همه چی رو بهم بریزی؟
-.....
- حرف زدیم که زدیم؛ الان منصرف شدم!
-....
نچی ادا میکنه و ولوم صداش بالاتر میره:
- گفتم نه یعنی نه! روی اعصاب نداشتهم یویو بازی نکن!
از لای در نیم باز قطع کردن تماس رو میبینم و بلافاصله به سمت در میآد. در رو هل میده و بی هوا و بدون نگاه کردن به پشت در میخواد خارج بشه که بهم تنه میزنه و با صدام میایسته.
- حواست کجاست؟ آدم به این گندگی رو نمیبینی؟
اول دستی بین موهاش میگردونه و بعد به گردنش میکشه و ببخشید نصفه نیمهای ادا میکنه. اجازه حرف دیگهای رو بهم نمیده و ازم فاصله میگیره!
پدر صلواتی چه داد و هواریم میکنه و چه شباهت صدایی هم به پسرا داره! یه جوری داد میزد که عمرا اگه کسی بتونه یک درصد بگه این دختره! حالا دیگه بماند بین حرفهاش چه حرفها و فحشهای شسته و رفتهای رو به ناف طرف بست. بیچاره اونی که باهاش طرف شده!
راهم رو به سمت اتاق پسرها میکشونم. در جهت کاملا مخالف نفس، از اتاق اون ها فقط صدای خنده و شوخی به گوشی میرسه. تنها وجه تشابهشون زیبا بودن کلماتشونه؛ فحش های کیا شوخیهای ماهان و ایمانه به همین راحتی! بدون در زدن در رو باز میکنم که صدای قهقهشون بلندتر میشه.
- بفرما حلال زاده از غیب رسید.
دست به سینه به سمت ایمان میچرخم:
- باز من رو قاطی چه چرت و پرتایی کردین؟
ماهان روی لبهی جلو اومدهی پنجره مینشینه و پای چپش رو روی پای راست میندازه:
- چیز خاصی نمیگفتیم فقط داشتیم سیا و تو رو مسخره میکردیم دیگه علنا قاطی مرغا شدین؛ البته تو که قاطی خروسا شدی!
به تیکهای که انداخت توجهای نمیکنم و خودم رو به بیعاری میزنم:
- نه اینکه خودتون پسر پیغمبرین!
رو به ایمان میکنم:
- اون منم هر شب با ده تا دختر حرف میزنم؛ نه؟
با دست به پیشونیش میکوبه و صدای خندهش گوش فلک رو کر میکنه:
- سازمان جاسوسی جلوی تو کم میآره؛ تو آمار دوس دخترای من رو از کجا در آوردی دیگه؟
دهنم رو جمع میکنم و به سمتش خم میشم:
- عکساشونم دارم اگه گمشون کردی بگو بهت بدم!
با سر انگشتهاش موهاش رو عقب میفرسته:
- قربون دستت جای امن بذارشون روشون غیرت دارم دست نا اهلش نیفته!
سری به طرفین تکون میدم و نگاهم به ماهان میرسه:
- لابد نارین رو از دور رصد میکنی؛ نه؟
دستش رو توی هوا نیم چرخی میده:
- هی تقریبا؛ جوری پیش میبرم که نه سیخ بسوزه نه کباب! بیشتر دست گرمیه!
- خسته نباشی!
کیسه تخمه رو به سمت ایمان میندازم:
- بفرما تخمه بزن استاد!
تخمهای رو بین دندون هاش میذاره:
- ناموسا داری عکساشون رو؟
ناموس؟ میدونی چیه اصلا عوضی؟ فقط موقعهی دعوا یادش میافتی! که اون هم برای فحش دادن به طرف مقابلت رو ناموست قمار میکنی! حالم بهم میخوره از این مرد نماها! مرد بودنش فقط توی یه چیزه و ناموس هم فقط توی ناسزاگوییها کار برد داره والسلام! اگه مجبورم نبودم لحظهای بینشون نمیموندم.
- برای خودت حرمسرا راه انداختی میخوای لو هم نری؟
نظرات شما عزیزان: