,

#من_پسرم

#قسمت_164

 


ترسیده سریع روی دو زانو می‌نشیم که نور چراغ قوه گوشی بیشتر توی چشمم می‌ افته:
- بکشش کنار توی چشمم می‌زنه.
نزدیکتر میاد. صدای بهت زده ش فضا رو پر می کنه:
- داشتی چیکار می‌کردی؟
سوزش کف دستم رو ندید می‌‌گیرم و سر پا می‌ایستم:
- هیچی تاریک بود خوردم زمین!
دوباره نور رو توی صورتم می‌ندازه ولی چهره خودش هنوز تاره.
- منو چی فرض کردی که فکر می کنی زمین خوردنت رو  باور می‌کنم؟
 لباس های خاکیم رو می‌تکونم و حرف خودش رو به خودش تحویل می‌دم:
- باورت ملاکم نیست!
قدمی به سمت مخالف برمی‌دارم که می‌پیچه جلوم:
- تو کی هستی؟ پلیسی نه؟!
با شنیدن حرفش یک لحظه قلبم از حرکت می‌ایسته و نفسم بند می‌ره. پاهام روی زمین متوقف می‌شن و نگاهم توی اون تاریکی توی چشم هاش ثابت می‌شه.

کلمات نمی‌دونن چه جوری پشت هم ردیف بشن و جواب بدن. یعنی چی دیده! نکنه چیزی شنیده باشه!
نفسم رو بافشار  توی صورتش خالی می کنم:
- خواب نما شدی؟
بدون اینکه منتطر جوابش باشم دوباره حرکت می‌کنم که از مچ دستم می‌کشه ولی دستش رو پرتاب می‌کنم:
- حواست باشه چیکار می‌کنی!
نور رو جوری نگه می‌داره که چهره‌ش توی نور مشخص می‌شه.
- تو سجده رفته بودی ولی گفتی زمین خوردی؛ داشتی قبلش با یکی حرف می‌زدی ؛ اونم پنهانی!
انگشت اشاره‌م رو به لبم می‌کشم:
- اونوقت از اینا حدس زدی من پلیسم؟
نمایشی دست می‌زنم:
- آفرین، چه نابغه! در ضمن زمین خورده بودم، وسط این خونه خاکی جای راز و نیازه؟
اخم هاش رو توی هم می‌کشه:
- دروغ نگو؛ محیط اونقدر خلوت بود که صدای ذکرهات رو بشنوم!

اینبار به معنای واقعی کلمه کپ می‌کنم و عرق سرد روی تیره کمرم می‌نشینه،  دستم مشت می شه! برای لحظه ای به خودم نهیب می زنم کیا برای من خطری نداره پس نگرانیم رو  به روی خودم نمیارم.
- باد صدای جای دیگه رو به گوشت رسونده!

می‌خواد حرفی بزنه که انگشت اشاره‌م بالا می‌آد:
- تو به کاری که بهت گفته می‌شه عمل کن توی چیز هایی که بهت ربطی نداره دخالت نکن!
لب هاش بهم فشار می‌آرن و نور رو از روی چهره‌ش به کنار می‌کشه:
- حتما می‌خوای آخر کارم یه تخفیف ببندی به ریشم و به جای اعدام چند سال حبس ببری برام؛ نه؟
سری به طرفین تکون می‌دم و از کنارش رد می‌شم:
- من قاضی نیستم! و کارم چیز دیگه ایه!
باهام هم قدم می‌شه:
- یادت نره تو من رو وارد این بازی کردی؛ کاری رو که می‌خوای برات انجام می‌دم، بعدش باید از این مهلکه نجاتم بدی!
خوش به حالم با این همه بدبیاری پشت هم! اون از بی خبری عمو هاتف اینم از نفسِ کیا!
راه برگشت رو در پیش می‌گیرم:
- تو خودت قاطی شده بودی؛ پس باید پای کاری که می‌کنی وایسی!
چند قدمی با خونه فاصله داریم که محکم توی بازوم می‌کوبه:
- ناکس من قاطی بودم یا قاطیم کردی؟
از شونه‌ش می‌گیرم و محکم به دیوار  می‌کوبونمش که صدای آخش بلند می‌شه. دستم روی گلوش می‌نشینه:
- من جونت رو نجات دادم و دارم حفظش می‌کنم. در قبالش کاری که می‌خوام رو انجام می‌دی بدون هیچ حرف اضافه ای!
بخاطر نوری که توی صورتم می‌خوره یه لحظه ناخودآگاه پلکم روی هم می نشینه که از غفلتم استفاده می کنه و جاش رو باهام عوض می‌کنه. انصافا رزمی کار خوبیه و خیلی خوب از قدرت و مهارتش استفاده می‌کنه.
- به من ربطی نداره سربازی،سروانی، سرگردی، سرهنگی، تیمساری، توی این گروه می‌خوای چه غلطی بکنی ولی وقتی کاری که باید بکنم تموم شد من رو از اینجا بیرون می‌کشی، بدون هیچ سابقه ی کیفری؛ خر فهم شدی؟
توی نور ناچیز این بیرون به چهره‌ی عصبانیش خیره می‌شم و لبخند می‌زنم. قبل از اینکه فرصت تعجب کردن یا هر حرف دیگه  ای رو بهش بدم نیروم بهش قالب می‌شه و بین بازوهام نگهش می‌دارم. لب هام  روی موهاش می‌نشینه و توی گوشش زمزمه می‌کنم:
- هر کاری می‌کنم برای حفط جونته؛ بفهم سلامتیت برام مهمه، نمی‌ذارم اتفاقی برات بیفته، طبق قولم.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ چهار شنبه 17 مرداد 1397 ] [ 2:2 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

آخرین مطالب