#من_پسرم
#قسمت_163
زیرزیرکی اطرافم رو چک میکنم؛ همهچیز و همه کس به ادب رسیدن شب سکوت اختیار کردند و فقط جیر جیرک ها هستند که ساز مخالف می زنند. به غیر از چراغ برق های داخل کوچه هیچ نوری به چشم نمی خوره. از خونههای نوساز روستایی فاصله میگیرم و کوچه پس کوچه ها رو رد می کنم تا به محل مناسب برسم. صدای پارس سگها و روشنایی که فقط از نور ماه کامل حاصل شده ، امنیت مکان رو تایید می کنه. از راه باریکه میگذرم و وارد یکی از خونههای مخروبهی اطراف روستا میشم. برای بار هزارم با چشمهای تیز شده اطرافم رو رصد میکنم و وقتی از امن بودن موقعیتم مطمئن میشم گوشی توی دستم رو بالا میارم و شمارهای که توی این یکسال تنها امیدمه و همیشه خوش خبره رو می گیرم.
- خوبی امیر جان؟ نگرانت شده بودم چرا انقدر دیر؟
نفسم رو بیرون میفرستم و از شنیدن صداش ته دلم قرص می شه. ماهها بین اون آدم ها ادای کسی رو درآوردم که نبودم. نقش بازی کردم و بازیگر ماهری شدم تا جاییکه حتی جلوی آینه هم گول این آدمی که ساختم رو میخورم.
- سلام عمو هاتف! خوش خبر باشی.
کمی تعلل میکنه ولی در آخر میگه:
- خبری که میخوای رو نتونستم برات بگیرم.
همین جمله کوتاه کافیه که لحظه ای و فقط لحظه ای یاس وجودم رو بگیره. لب هام آویزون میشن:
- راهی نداره؟
با صدایی که سعی میکنه آرومم کنه میگه:
- توکل بر خدا کن پسرم.
سرم رو پایین میندازم و دستی به گردنم میکشم:
- این کارو که همیشه کردم و می کنم.
- امیر علی!
کمی مکث میکنه و بعد میگه:
- چرا زنگ زدی؟ پیام میدادی تو این موقعیت حساس!
صدای گرفتهم رو صاف میکنم.
- قرار بود اطلاعات بگیرم گفتم تماس باشه سریعتر و بهتره. الانهم خارج از روستام اطرافم کسی نیست.
صدای مرد دوست داشتنیم استرس درونیم رو کم میکنه:
- خب الحمدالله من هم دلم برات تنگ شده بود میخواستم بعد از سه ماه خودت رو ببینم ولی گفتی نمیشه.
حساسیتهای اتابک و اردلان تا حدی روم زیاد شده و من چند ماهه که ارتباطم رو به حداقل رسوندم و حالا امشب به امید شنیدن اطلاعات مهمی تا اینجا اومدم ولی دارم دست خالی برمیگردم و دردناک ترین چیز ممکنه.
خداحافظی سریع و مختصری میکنم و با ته موندهی جونم گوشی رو توی جیبم جا میدم و روی زانو فرود میآم. خیلی تلاش کردم پشت تلفن از خودم ضعف نشون ندم تا عمو هاتف نگرانم نشه و حالا دیگه نمی تونم. گمشدهی من به معنای واقعی کلمه گمشده و اثری ازش نیست. اتابک لعنتی چه بلایی سرش آورده! بدون توجه به اینکه کجام و روی زمین احتمال داره هر چیزی باشه به خاک میافتم و با تمام عجزم مینالم:
- اللهم ارحم عبدک...لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین.
به یکباره با احساس افتادن نور روی گوشه ی چشمم پلک میزنم و هول کرده سر از سجده برمیدارم.
نظرات شما عزیزان: