#من_پسرم
#قسمت_162
آهی
از گرفتن دستش منصرف میشم و با کشیدن گوشهی کیفش وارد اتاق میشیم. از زمان حرکتمون توی فکر بودم و برای پرسیدن سوالم دنبال زمان مناسب میگشتم ولی خب در اصل مشکل زمان نبود. چون بیشتر از ۴ ساعت با هم تنها بودیم. گیر اونجا بود که هر چقدر با خودم کلنجار رفتم نتونستم کلمات رو پشت هم ردیف کنم. درسته اون دختر بودن خودش رو قبول نداره ولی پسر هم نیست.
موقعیتی که توش قرار گرفتم باعث شده خیلی چیزها ببینم و به روی خودم نیارم و یا کارهایی رو عملی کنم که جزء اصولم نباشه ولی باز هم یه چیزهایی قرار نیست هرگز درونم خاموش بشه؛ مثل حیا!
بدون توجه به من گوشهی اتاق مینشینه و دوباره سرش رو توی گوشیش فرو میبره. کاش میتونستم اون گوشی رو بگیرم و ببینم چی توشه که نمیتونه ازش دل بکنه! پشت پنجرهی کوچیک اتاق قرار میگیرم و نگاهم رو به ماه کامل قفل می کنم. این ماه چه ویژگی ای داره که هر وقت بهش نگاه میکنی شگفت زده ت میکنه؛ حتی اگر تو یک شب بارها رصدش کنی!
چند لحظه بیشتر طول نمیکشه تا صحنههای اون شب مقابل چشمهام پرده برداری بشن. درست مقابل سام ایستاده بودم و بند بند وجودم از درون در رعشه بود ولی حفظ ظاهر رو خوب بلد بودم. درست دو سال پیش!
- آدم زرنگی هستی که تونستی تا اینجا بیای؛ پشتت به کی گرمه؟
- هوشنگ!
با شنیدن اسم رفیق چندین و چند سالهش سری تکون داد و نرمتر از قبل گفت:
- محموله رو کجا پیچوندی و در عوضش چی میخوای ازم؟
توی اون بیابونی که به جز ما دوتا، فقط یه نفر با اسلحه حضور داشت فاصلهم رو باهاش کم کردم و با لحن قاطعی گفتم:
- چیز عجیبیه که میخوام ره صد ساله رو یه شبه برم؛ میخوام قبل از افتادن تو مشکلات زندگی کارت بانکیم پر باشه.
- چقدر میخوای؟
تیر آخر رو زدم:
- پول نمیخوام؛ همکاری میخوام و مطمئن باش میتونیم با همدیگه به جاهای خوب برسیم.
خاطرات در ذهنم پیچ می خورند؛ اون روزی که توی زندان تونستم با هوشنگ ملاقات کنم برام تداعی میشه. مدتها منتظر بودم که بالاخره اون روز تونستم با هوشنگ حرف بزنم و راضیش کنم من رو پیش سام تایید کنه.
در افکار خودم غرقم که با صدای افتادن چیزی خیلی سریع به سمت صدا بر میگردم و متوجه دختر به خواب رفتهی گوشهی دیوار میشم. عجب شبیه امشب. دختر به همون حالتی که به دیوار تکیه داده خوابش برده و گوشیش از دستش افتاده.
به سمت رخت خواب های گوشهی اتاق میرم و پتویی رو به دست میگیرم. روی زانو مینشینم و نگاهم توی چهرهی خسته و خواب آلودش چرخ میزنه. چقدر توی خواب آرومه. برخلاف خوی وحشی و عصبی که سعی داره از خودش نشون بده؛ چهرهی آروم و جذابی داره. قصد می کنم پتو رو روش بندازم که با به یادآوردن مطلبی منصرف میشم و پتو رو زیر پاهاش رها میکنم. ممکنه خوابش سبک باشه و بیدار شه و من نتونم به کارم برسم. جدای از اینکه با اینهمه بدبینیش، اگر بیدار شه هزار جور حرف نثارم می کنه و دیگه حتی پلکهاشم روی هم نمیذاره! بدون ایجاد کوچکترین صدایی سرپا میایستم و از اتاق خارج میشم. اتاق پسرها رو چک میکنم و با احتیاط کامل از خونه خارج میشم. بزرگی هدفم و فکر کردن بهش، توانم رو برای تلاش تو آینده چند برابر می کنه؛ رسیدن به اتابک و انتقام گرفتن ازش تو این زندگی حتی از نفس کشیدن هم والاتره.
نظرات شما عزیزان: