#من_پسرم
#قسمت_161
بند کیفم رو توی دستم میپیچونم و توی ذهنم با خودم درگیرم. تا همین حالا کسی رو جز مامان نداشتم، کسی که ازم حمایت کنه، حالا یکی پیدا شده که بهم احتیاج داره؛ پس من هم می تونم طعم حمایت رو بچشم. حمایت یه غریبه؛ اون هم کسی که اغلب اوقات کمر همت می بنده به حرص دادن من! کمی جابجا می شم و وضعیت پاهام رو تغییر می دم. هنوز کامل سر جام برنگشتم که صدای مرد جوون دوباره شنیده میشه:
- خانوم چیزی جا نذاشتی؛ بریم؟
زن حدودا سی ساله، با چهره ی گندمی چادر رنگی که فقط دور کمرش گرفته رو با دست زیر بغل محکم می کنه و شالش رو جلوتر کشیده با دست مرتب میکنه:
- نه؛ بریم.
زن و مرد دوشادوش هم از خونه خارج می شن و آهی با بررسی نامحسوس محیط بیرون در رو میبنده. به سمتم میچرخه و چشم تو چشم میشیم که بر خلاف انتظار خودم سریع ازش نگاه میگیرم و مشغول چک کردن پیام هام میشم. تک تک پیام ها رو میخونم ولی برای هیچ کدوم جوابی ندارم؛ بیشتر پیم های نازنین و بچه های گروهه که در مورد وضعیت کارشون برام گفتن و خواستن در اولین فرصت بهشون سر بزنم. اسم ها رو که جا به جا میکنم چشمم به اسم مادرم میافته که با اسم " مریم" ذخیرهش کردم! دستم روی کیبورد میره تا پیامی براش بفرستم ولی با دیدن ساعت منصرف میشم و با آزاد کردن نفسم صفحه گوشیم رو میبندم.
با صدای ایمان نگاهم به چهرهش میرسه.
- آهی دارم افقی میشم.
آهی دست به کمر میشه:
- خیلی خرسی! یه سره خوابیده بودی! ببینم بعد مهمونی جایی مشغول بودی؟
ایمان معترض میشه:
- عه زشته! جلوی کیا رعایت کن.
و بعدش مرموز میخنده. با لحن بدی که آهی حرفش رو بیان میکنه و جوابی که ایمان میده متوجه منظورشون میشم!
آهی سرش رو به طرفین تکون میده:
- خاک، فقط خاک برو جلو چشمم نباش!
کلافه دستی به پشت گردنش میکشه و رو به روم روی پا مینشینه:
- خوابت نمیآد؟
ترجیح میدم بدون اینکه چشمم بهش بیفته جوابش رو بدم:
- نه زیاد!
ماهان در حالی که داره آهنگ میخونه از آشپزخونه خارج میشه. با دیدن ما دو تا آهنگش نصفه میمونه و به سمت یکی از اتاق ها میره. با صدای جدی آهی سر جاش میایسته.
- اون یکی!
بدون برگشت به طرفمون با مکث چند ثانیهای به سمت اتاق دوم میره.
آهی با رفتن ماهان نچی میکنه:
- چیزی گفتی به ماهان؟
خیلی ازش خوشم میآد نشسته توی یک نفسیم و اصول دین میپرسه!
- نه چی باید میگفتم؟
گوشهی لبش رو اسیر دندون هاش میکنه:
- پس چرا برای من اینقدر ناز میکنه؟ دست های مشت شدهش رو دیدی؟
دست هاش رو مشت کرده بود! متوجه نشدم!
سرم رو به معنای نه به بالا حرکت میدم صورتش رو نزدیک تر میآره و صداش نجواگونه به گوشم میرسه:
- میدونی بیرون بهم چیگفت؟
باز هم جواب منفی میدم.
- میگفت شما دو تا با همین؟ پس چرا زودتر نگفتین!
شقیقهم نبض میگیره، نفسم رو عقب میکشم و میخوام چیزی بگم که دستش به معنای سکوت بالا میآد:
- اگه سوتی چیزی دادی بهم بگو که حواسم باشه!
خودم رو عقب میکشم و سر پا میایستم:
- اون رفتار ضایعی که جنابعالی تو مهمونی از خودت بروز دادی به اندازه کافی گند زده به اسم هر دومون!
دستش به سمت دستم میآد ولی منصرف شده و از کیفم میکشه:
- بیا که کارمون در اومد!
نظرات شما عزیزان: