#من_پسرم
#قسمت_160
با ابروهای بالا پریده بدون اینکه پلک بزنم به صورتش خیره میشم که با اخم سرش رو کج می کنه و نگاهش رو پایین میندازه. این واقعا آهیه؟ کسی که تو اوج خستگی اونجوری دستم انداخت حالا داره برام نگرانی خرج می کنه. از وقتی که سوالش رو پرسیده سرش رو بالا نیاورده، منتظره من حرف بزنم! یک چیزایی همیشه از آهی به دوره! اونهم به شدت! و الان با این رفتارش غافلگیرم کرد!
بی توجه به حرفش میخوام پیاده بشم که خم میشه، دستش رو از جلوی سینه م رد میکنه و در رو میبنده. نور ماشین ماهان صورتش رو روشن میکنه و قطرات درشت عرق کنار شقیقهش رو به نمایش میذاره. خودش رو نزدیک تر میکشه که نفسم توی سینه حبس میشه.
کلمات رو خیلی کوتاه و با رنگ اجبار به کار میبره:
- آره یا نه؟
تپش بی وقفه قلبم رو پشت گوش میندازم. پر رو می شم و گستاخ:
- مگه پسرا هم همچین مسخره بازی هایی دارن؟
عصبی نفسش رو بیرون میفرسته که نفس نعناییش توی صورتم خالی میشه.
- نفس به هر کی میپرستی الان وقت لجاجت نیست، یکم منطقی رفتار کن؛ تو دختری!
میزنم تخت سینه ش ولی همچنان توی فاصلهی چند سانتیمه و تکون نخورده.
- چاییدی؛ من پسرم!
- نفس!
در لحظه بینیم چین میخوره، واژه های انزجار و تنفر هم تو توصیف حال این لحظه ی من کم میارن!
آهی بفهم من از این اسم تنفر دارم؛ باشه؟ هی تکرارش نکن!
با خونسردی توی گوشش زمزمه میکنم:
- اتفاقا توی این یه مورد اصلا دختر نیستم!
دهانش باز میشه ولی آوایی ازش خارج نمی شه. با بهت نگاهش توی صورتم چرخ میزنه و مسخ شده لب میزنه:
- باور نمیکنم!
- باورت ملاکم نیست!
دستمالی از جعبهش می کشم و به سمتش میگیرم:
- چه خبرته؟ کل صورتت خیس عرق شد!
دستش که شل میشه پیاده میشم.
در عقب ماشین رو باز میکنم و با جاسازی مانتو و مقنعه م توی ماشین آهی، کیف کولیم رو روی دوشم انداخته به سمت ماهان میرم. ماهان که من رو میبینه سریع چشمک میزنه:
- چیکار می کنین همهش ور دل هم؟
پسرهی الدنگ داره به من تیکه میندازه! حرفش ریشه داره توی رفتار آهی و اون شب مهمونی! توی یک قدمیش می ایستم و نگاهم رو مسقیم توی چشم هاش میدوزم:
- باید برای تواَم توضیح بدم؟
و این یعنی تایید حرف آهی؛ همون حرفی که به اتابک و سام زده بود!
سرفه ای میکنه و با صورت جمع شده به سمت آهی میره. اینجوری یاد میگیره توی هر چیزی دخالت نکنه!
راهی که ایمان رفته رو در پیش میگیرم و به دنبالش وارد خونه میشم. به محض ورودمون زن و مرد جوونی رو میبینم که با ایمان سلام و احوالپرسی گرمی میکنن و رفتارشون با من خیلی رسمیه! پس واقعا آهی ما رو آورده مهمونی. بی توجه بهشون وارد هال می شم گوشه ای رو انتخاب می کنم و کیف به بغل روی فرش فیروزه ای رنگ چهار زانو مینشینم.
بدون اینکه به زن و مرد نگاه کنم چند دقیقه خودم رو با گوشی سرگرم می کنم که آهی و ماهان با هم وارد میشن؛ سوئیچ و موبایلش رو روی کانتر رها میکنه و با مرد جوان دست میده:
- راضی به زحمت نبودم!
مرد با سر به زن کنار دستش اشاره میزنه:
- خونه متعلق به خودته. دیگه ما میریم منزل پدر خانومم؛ همه چی توی یخچال و خونه هست از هر چی خواستین استفاده کنید و راحت باشین.
ترجیح میدم کمتر به آهی نگاه کنم ، پس همچنان به گوشی مشغول میشم.
لااقل اینجوری چشمم بهش نمیخوره و جمله ها توی ذهنم به پرواز در نمیان. یه مواقعی مثل الان دوست دارم فراموشی بگیرم و بعضی چیز ها رو به یاد نیارم؛ مثل حمایت های یه سری افراد خاص!
نظرات شما عزیزان: