#من_پسرم
#قسمت_159
گوشی توی دست ماهان زنگ میخوره و بالاخره بعد از این همه انتظار و گوشی رو چک کردن اون رو روی گوشش میذاره:
- کجا موندی ؟
-....
نگاهش از آینه وسط به ماشینی که دقیقا پشت سرمون متوقف میشه؛ میافته:
- دیدمت. بریم؟
-...
- حله.
گوشی رو جلوی کیلومتر شمار میندازه:
- کیا جات رو با ایمان عوض کن.
دهنم کج میشه:
- حوصلهی آهی رو ندارم!
به سمت دستگیره دست میبره:
- مگه دست خودته؟
ایمان پشت رل جای میگیره و ماهان در سمت من رو باز میکنه ولی من هنوز سر جام نشستم.
- پاشو کیا که در حال جنازه شدنم؛ چشم هام به زور بازه.
پوفی میکشم و پیاده میشم.
- از اولم فرق زیادی با جنازه نداشتی داداش.
سوار ماشین آهی میشم و هنوز در رو نبستم که حرکت میکنه.
چند دقیقه از حرکتمون میگذره. سرعت ماشین توی جادهی تقریبا خالی بالاست و باب میلم.
- مسیرها رو خوب نگاه کن برگشتنی باید یه سره برونی تا شیراز!
سری تکون میدم و "اوهوم" رو زمزمه میکنم. یاد گرفتم، هر چی کم تر باهاش هم کلام بشم کم تر حرص خواهم خورد!
کمی که از حرکتمون می گذره ماشین توی جاده انحرافی میافته.
- چقدر دیگه مونده؟
چراغ میزنه:
- یه ده دقیقه دیگه میرسیم.
برام جای سواله نصفه شب کجا میریم؟ قراره خونه ی کسی باشیم؟ تا صبح غاز بچرونیم؟ همین الان نصفه شب معامله ست؟
- آهی؟
از گوشه چشم نگاهم میکنه:
- هوم؟
- الان نصفه شبی دارم میریم کجا؟
تک خنده ای میکنه:
- میریم مهمونی!
متعجب کلمات رو به زبون میآرم:
- چی؟ مهمونی؟ این همه موارد امنیتی به راه انداختی که بیای مهمونی؟
صدای بلند و متعجبم صدای خندهش رو توی ماشین پخش میکنه:
- بده ؟ آوردمت یه حالی بهت بدم!
هر چی میپرسم چیزی بروز نمیده؛ من هم سکوت رو ترجیح میدم. بعد از ده دقیقه وارد روستایی میشیم که یه چراغ روشن هم داخلش دیده نمیشه! و فقط تیرهای چراغ برقش روشنایی کمی رو به وجود آوردن. آهی اخم کرده سرش رو به سمت پایین خم میکنه تا مسیر رو به روش رو بهتر ببینه و بعد از گذشتن از چند تا کوچه وارد یکی از کوچه باغ ها میشه و مقابل یکی از خونه ها توقف میکنه. ایمان و ماهان از ماشینشون پیاده میشن. نور ماشین روشون میافته و می بینم که دارن به بدنشون کش و قوس میدن. در رو باز میکنم پیاده بشم که دست آهی از بازوم میکشه:
- صبر کن؛ کارت دارم!
سری به معنای چی شده تکون میدم ولی جوابی نمیگیرم. با ادامه دار شدن سکوتش اینبار کلمات رو به زبون میآرم:
- چی شده؟
گلوش رو صاف میکنه و با اخم هایی که به وضوح توی تاریکی در هم شدن کلمات رو به زور به زبون میآره:
- تقریبا دو روز اینجاییم؛ شرایط خاصی نداری که نیاز...
و باز هم سکوت و بعد از چند ثانیه نفسی میگیره و خیلی سریع میگه:
- اگه محدودیت خاصی داری می تونم ببرمت جای دیگه ای که راحت باشی و کسی چیزی نفهمه!
حرفش رو که میزنه نفسش رو نامحسوس بیرون می فرسته و منتظر جواب می مونه.
نظرات شما عزیزان: