,

#من_پسرم

#قسمت_157

 


حالا که قراره بی خوابی بکشم و معلوم نیست تا کی این وضعیت ادامه داره، خوبه که پیش ماهانم لااقل تا رسیدن به مقصد هی به هم می پریم حوصله مون سر نمی‌ره!
- ماهی کجا می‌ریم؟
سوت می‌زنه:
- یه جا.
- هر هر خندیدم؛ من فکر کردم می‌ریم دو جا. بنال بابا.
متفکر دستش رو توی هوا می‌چرخونه:
- شایدم سه جا.
از دو چیز متنفرم؛ اول بلاتکلیفی، دومم آهی! حالا هم که بین جفتش گیر افتادم.
- اگه مزه پرونیات تموم شده بریز رو  داریه.
لبخندش کم‌رنگ می‌شه و قیافه‌ش سخت و جدی:
- نمی‌تونم چیزی بگم؛ هر چیزی هست خود آهی باید بگه.
کلافه چینی به بینیم می‌ندازم:
- لااقل بگو کدوم قبرستون می‌ریم؛ شمال جنوب، شرق، غرب کجا؟
با انگشت های دست راستش روی پاش ضرب می گیره:
- کاشان!
کاشان چه خبره؟ عجیب توی فکر می‌رم؛ این چه کاریه که آهی سه نفر دیگه رو پشت خودش راه انداخته؟ یه سوال مهم توی ذهنم رژه می‌ره؛ آخر خلافشون چیه؟ اگه زمانی مجبور بشم به آدم کشی، چی؟ اصلا آدم کشی نه! اگه لازم باشه بایستم و آزار دیدن یه نفر رو ببینم باید چکار کنم؟ لرز بدی از بدنم می‌گذره و کل وجودم به رعشه می‌افته. من مجبورم برای حفظ جونم سکوت کنم و اطاعت محض و این مزخرف ترین حس دنیاست!
- هوی با تواما عاشق شدی جواب نمی‌دی؟
اخم هام در هم کشیده می‌شن:
- چته ماها؟ کر نیستما.
- کجا سیر می‌کنی هر چی صدات می‌زنم گوشت بدهکار نیست؟
- فضولی؟
آهنگ رو عوض می‌کنه:
- مُفتش محلم.
آهنگ رو برمی گردونم:
- فضولا رو بردن جهنم تو جا موندی تا لوت ندادم سکوت پیشه کن.
غیر منتظره می‌پرسه:
- دیشب شما دو تا کجا غیبتون زد؟
با یادآوری دیشب و اون همه استرس و تنش از درون خشمگین می‌شم ولی در ظاهر فقط دستی به چونه‌م می‌کشم:
- چرا از خود آهی نمی‌پرسی؟
بدون گرفتن نگاهش از رو به رو، می‌گه:
- حرف خنده دار نزن؛ آهی اگه حرف می‌زد که دیگه از تو نمی پرسیدم.
بی حوصله می‌گم:
- سام فرستادمون دنبال کاری.
سری تکون می‌ده:
- آهان. آخه یهویی با هم غیب شدین یه فکر دیگه کردم.
- چه فکری؟
دستی به چشم های خسته‌ش می‌کشه:
- مهم نیست!
دهن باز می‌کنم چیزی بگم که گوشیش زنگ می‌خوره و با نگاه کردن به صفحه سریع جواب می‌ده:
- جانم آهی؟
....
- نه نگفتم. باشه رسیدیم نگه می‌دارم.
نگاهی به چهره من می‌ندازه و جواب می‌ده:
- باشه اگه خوابم اومد حتما.

گوشی رو که قطع می‌کنه ریز ریز می‌خنده.
- چی شده؟
دستش رو به سمتم بالا می گیره و در حال خفه کردن خنده ش می گه:
- هیچی...هیچی.
فرمون رو می پیچونم که ماشین کمی از جاده خارج می‌شه ولی با هدایت به موقع ماهان از نزدیکی های گارد ریل برمی گرده و دوباره توی جاده افته:
- چته تو؟
- می‌گم به چی می‌خندی درست جواب بده دیگه.
دستش روی شاسی می‌نشینه و کمی هوای سرد وارد ماشین می‌شه. با لبخند می گه:
- هیچی بابا آهی می‌گه خسته شدی بده کیا برونه.
از ذهنم می گذره که خودش گفت از ۹ شب به بعد رانندگی این جاده کار تو نیست، انگار بازم رکب خوردم، فحشی نثار روح پرفتوحش می کنم و آروم طوری که ماهان بشنوه می گم:
- خوبه خودش می‌دونه چقدر خسته‌ام و اینقدر بی ملاحظه ست!
یکی دو ساعتی می‌گذره و چشم هام رو به سختی باز نگه می‌دارم تا خوابم نبره و مدام با ماهان حرف می‌زنم تا هوشیار باشه. البته گاهی پلک هام روی هم میفته.  ماهان هر وقت که خواب بهش فشار میاره شیشه رو پایین می‌کشه و تخمه می شکنه، گاهی هم صدای آهنگ رو تا آخرین حدش بالا می‌بره تا از خواب رفتنش جلوگیری کنه.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ چهار شنبه 17 مرداد 1397 ] [ 3:6 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

آخرین مطالب