#من_پسرم
#قسمت_154
روی صندلی جلو که مینشینم آهی هم سوار میشه. استارت میزنه:
- چیزی لازم نداری برداری؟ الان از شیراز بزنیم بیرون توی مسیر به جز چند تا توقف کوتاه دیگه نمیتونیم معطل کنیم.
کوتاه می گم:
- موتورم!
دستش رو به سمتم دراز میکنه:
- سوییچ
- میخوای چیکار؟
نچی ادا میکنه:
- کاریت نباشه؛ میگم بده یعنی بده.
چشم هام رو توی حدقه میچرخونم و به سمتش می گیرم. دستش رو به سمت کلید میآره که عقب می کشم:
- میخوای چیکار؟
جدی میشه:
- الان وقت بحث نیست؛ به اندازهی کافی دیر شده!
سوئیچ رو توی دست دراز شدهش میذارم و کمربند ایمنیم رو میبندم. بعد از گذروندن چند تا خیابون متوقف می شه و راهنمای چپش رو روشن میذاره. چند ثانیه بیشتر نگذشته که پژو نوک مدادی کنارمون میایسته و شیشه شاگرد رو پایین میکشه. آهی دستش رو از شیشه سمت خودش بیرون می بره و دستش رو باز میکنه که پسره سوئیچ رو برمیداره:
- کجاست؟
قبل از اینکه بخوام چیزی بگم آهی جواب میده:
- خیابون(....)؛ زیر تک درخت کوچهی دوم.
برام بپا گذاشته و این آدرس دقیق یعنی حواسش به تک تک کار هام هست و حق اشتباه کردن ندارم!
به حالت خداحافظی کردن دستش رو بالا میاره که اون ماشین هم با تک بوقی ازمون دور میشه.
بارفتنشون در ماشین رو باز میکنه:
- تا ساعت نه تو برون بعدش رو من میرونم؛ مسیر فعلا چیزی نداره ولی بعد از نه شب میافتیم تو مسیر خطرناک، روندن اونجا کار تو نیست.
- چرا خودت نمی رونی وقتی بیشتر بلدی!
نیم خیز شده بود پیاده بشه ولی حالا با این حرفم سر جاش میمونه و راهنما رو خاموش میکنه. عینکش رو از روی چشم برمیداره. چشم های زیبا و خسته ش توی چشم هام خیره میشه:
- چهار روزه نخوابیدم بدنم کشش بیداری بیشتر از این رو نداره میخوام چند ساعت بخوابم که رسیدم اونجا سر درد نگیرم؛ برای خوش گذرونی که نمیبرمت برای همین چیزا صدات زدم دیگه!
با گفتن حرفش بلافاصله پیاده میشه و در رو باز میذاره. در سمتم رو باز میکنه:
- دیر شد!
و این یعنی زودتر پیاده شو!
حوصله ی بحث باهاش رو ندارم مخصوصا که بی خوابی کشیده اعصاب پاچه گرفتن هاش رو ندارم؛ میترسم مثل اونباری که حوله رو از گردنم کشید لج کنه و بعدش خریت!
پشت فرمون می نشینم و میخوام با راهنما زدن وارد جاده بشم که فرمون رو نگه میداره:
- صبر کن ایمان و ماهان جلو بیفتن؛ پشت سرشون برو؛ اونا راه بلدن!
از وجودشون تعجب میکنم؛ اصلا هیچی در مورد امشب نمیدونم! کجا داریم میریم؟ با کیا میرم؟ قراره چیکار کنیم؟ هیچی نمیدونم هیچی! و اگه بخوام از آهی بپرسم هم جواب سر بالا میده!
بدون صدا سری تکون میدم و منتظر میمونم تا وقتی که یه ماشین پر سرعت شبیه ماشین آهی از کنارمون رد میشه. با اشارهی آهی راهنما میزنم و سریع سرعت میگیرم. ساعت حدود پنج و شیش عصره و اینجوری که معلومه حالا حالا ها رانندگی داریم! و باز هم من خودم رو می سپرم به دست آهی و مسیری که معلوم نیست به کجا میرسه! تنها چیزی که دلم رو کمی خوش میکنه اینه؛ آهی به من نیاز داره و برای رسیدن به هدف خودش هم که شده حواسش بهم هست. اگر غیر از این بود قبل از حضور من به هدفش رسیده و از سام جدا شده بود!
- بچه ها موتورت رو میبرن یه جای امن تا زمان برگشت هم اونجا میمونه؛ بچه های باشگاهت رو هم زنگ بزن هماهنگ کن. هر چند، تا جایی که من میدونم کسی نیست که بخوای بهش جواب پس بدی و حضورت اونجا الزامی نیست!
با این اطلاعات دقیقی که از زندگیم داره کم کم داره عصبانیم میکنه! لعنت بهت به کجا وصلی تو؟
فقط به تکون دادن سر بسنده میکنم و عصبانیتم رو روی پدال گاز خالی میکنم. آهی هم عینکش رو به چشم میزنه و دست به سینه سرش رو به پشتی صندلی تکیه میده.
نظرات شما عزیزان: