#من_پسرم
#قسمت_153
توی ذهنم به حدسش پوزخند میزنم؛ من برای رسیدن به این مهارتی که بتونم حریف پسرا بشم چه دردسر و زحمت هایی که نکشیده بودم!
- من از دوازده سالگی یه روز بدون ورزش نگذروندم!
چشم هاش به وضوح گرد میشن و نگاهش برای بار هزارم از پایین به بالا بررسیم میکنه و با ذوق میگه:
- ماشالا استاد چه فعال. استخون بندیتون که کاملا مردونه ست با این حساب ماهیچه هاتونم باید مثل مردا ورزیده شده باشه. سیکس پکم دارین؟
خیلی عادی میگم:
- سیکس پک؟ با ورزش های سبک ترم این چیزا بدست میاد! چه اهمیتی داره؟
لب ها و چشم هاش میخندن؛ یکی نیست بگه سیکس پک داشتن من چه نفعی به تو می رسونه که اینقدر ذوق می کنی!
کمر بند لباس مخصوصش رو باز میکنه و مقابلم به کمد های رختکن تکیه میده:
- نگفتین چه ورزش هایی کار کردین.
هدفونم رو از گردنم در میارم و توی کیفم میذارم:
- از دوازده سالگی تا الان کاراته کار میکنم از چهار سال پیشم زیر نظر استاد خصوصی کونگ فو کار میکنم. بوکس و دفاع شخصی و چند تا رشته دیگه هم تفریحی کار کردم.
گفتم کونگ فو یاد آقای رنجبر افتادم؛ استاد خصوصی کونگ فوم که پونزده سال ازم بزرگتره و چند سالی میشه با لباس های پسرونه صبح های جمعه توی پارک جنت و پارک آزادی با هم کار میکنیم. این مدت یکم درگیر کار های عروسی داداششه و تمریناتمون عقب افتاده؛ منتظرم کار هاش سبک تر بشه و دوباره تمرینات فشرده مون رو شروع کنیم.
کمربند مانتوی جلو بازم رو گره ی شل میزنم:
- توی صورتم چی پیدا کردی که اینجوری نگاه میکنی؛ نمی خوای لباس عوض کنی؟
هول شده تکیه ش رو از کمد می گیره که لباسش باز و بدنش مشخص میشه:
- چرا... چرا؛ اتفاقا دیرمم شده.
ازش نگاه میگیرم، زیپ ساک ورزشیم رو می بندم، کوله رو پشتم می ندازم و میخوام برم که با من من می گه:
- چیزه...
قدم هام متوقف میشه و سرم رو به معنی چی شده تکون میدم. گوشه ی لبش رو به دندون میکشه:
- ببخشید میگما شما یه جوری هستین. صبح اولین نفر بودم که وارد سالن شدم اگه قبلا ندیده بودمتون حتما میگفتم باشگاه رو اشتباه اومدم.
بدون نگاه کردن به بالا تنهش لبخند تصنعی روی لب هام می نشونم:
- گرخیدی پس. عادیه خیلیا دچار این اشتباه میشن.
نزدیک ترم می ایسته که به شدت از این وضعیت لباسش عصبی میشم و نگاهم رو روی صورتش ثابت میکنم.
- باید برم اگه حرف دیگه ای مونده بذارش برای بعد.
با این حرفم دهن نیمه بازش رو می بنده و از گفتن حرفش منصرف میشه. نگاهی به ساعت مچیم میندازم و سریع از سالن بیرون میزنم. چند ماهه باشگاه رفتنم رو تعطیل کردم و برای آموزش هام فقط مربی خصوصی می گیرم؛ این اواخر دیگه واقعا وضع بد پوشش داخل باشگاه اذیتم میکرد! و مشکل هم اینجاست که نمی تونی به کسی اعتراض کنی، اگه حتی بخوام به کسی تذکری بدم هزار جور انگ بهم می چسبه که کمترینش کنترل نکردن خودم در برابر هم جنسای خودمه.
با به یاد آوردن این مسئله پیامی که آهی نیم ساعت پیش برام فرستاده بود" خودتو برسون ستاد" جلوی چشم هام نقش میبنده. سوار خط نود می شم تا از سه راه پارامونت به ستاد برسم. با دیدن ماشینش که جلوی مغاز های لباس مردونه ست گوشهی لبم رو عصبی به دندون میکشم و پیاده شده به سمتش میرم. وقتی براش گفتم کجام و موتورم هم همراهمه گفت" فقط بیا ، دیر شده نگران چیزی نباش" و من الان با مانتو و شلوار اومدم اینجا! به بدنه ماشینش تکیه داده و دست به سینه داره نگاهم میکنه. بهش می رسم و میخوام چیزی بگم ولی قبل از اینکه کلمه ای به زبون بیارم ریموت رو میزنه:
- زود باش عوض کن دیر شده!
خوبه خودش حرفم رو فهمید! شیشه های دودی ماشین خیالم رو راحت میکنه و سریع لباس هام رو عوض میکنم.
نظرات شما عزیزان: