#من_پسرم
#قسمت_151
کیف کولیم رو روی دوشم تنطیم میکنم و ساک ورزشی رو در دست چپ میگیرم. رو به روی آینهی قدی میایستم. لباس هام رو مرتب میکنم و توی آینه چشمم به اخم هایی که دیگه داره مهمون همیشگی صورتم میشه میافته! امشب شب مهمیه و همین مهم بودنش استرس رو توی وجودم زیاد و زیادتر میکنه. در حال مرتب کردن شالگردنم هستم که مامان رو دست به سینه و تکیه داده به دیوار پشت سرم میبینم. برعکس خیلی ها که از نگاه مادرشون همه چیز رو میخونن من چیزی از نگاهش نمیفهمم! خم میشم و کفش های اسپرتم رو به پا میکنم.
- کی برمی گردی؟
کمر راست میکنم:
- معلوم نیست؛ میخوایم بچه ها رو آماده کنیم شاید یک روز طول بکشه شاید سه روز.
چیزی نمیگه و چیزی هم نمیشنوه. از در عبور میکنم و با خداحافظی مختصری در رو میبندم.
پله ها رو یکی دو تا میکنم و توی حیاط مجتمع سوار موتورم میشم. دلم حسابی برای موتورم تنگ شده بود! این مدت که نبود انگار فلج شده بودم؛ دیگه نتونستم طاقت بیارم، صبح که از خونهی تیمی بیرون اومدم اول رفتم پیست رالی، موتورم رو برداشتم. دستی به فرمون و کیلومتر شمارش میکشم و با به یاد آوردن عجله م سویچ رو می پیچونم. در مقابل نگاه های دختر دبیرستانی همسایه از حیاط خارج میشم و سرعت میگیرم. به رسم همهی مواقعی که دارم کار خطرناکی انجام میدم و استرس و هیجان سر تا پام رو میگیره گاز رو بیشتر میپیچونم و هیجانات سرکشم رو با ویراژ دادن و پیچ و تاب خوردن بین ماشین ها خالی میکنم.
توی محل شلوغ و پر ترددی موتورم رو روی جک میزنم و از روش پایین میپرم. به سمت سرویس بهداشتی مردونهای که نزدیک محل باشگاه تمرینیمون پیدا کردم قدم برمی دارم. سالن تربیت بدنی دانشگاه توی ساعاتی که ما برای تمرین میخواستیم پر بود و من مجبور شدم این باشگاه رو برای تمرین هماهنگ کنم. این وقت روز و خلوت بودن کل منطقه بهترین موقعیته تا سریع لباسم رو عوض کنم و لباس های نکبت بار دخترونهام رو به تن بکشم! دو تا خیابون پیاده روی میکنم تا به باشگاه برسم. کلید رو از کولهم بیرون میکشم و با باز کردن قفل در وارد میشم. از مسئول سالن که داره کف سالن رو تی میکشه نگاه میگیرم و وارد رختکن میشم. به محض ورود لباس هام رو سریع در میارم! داشتم خفه میشدم! لباس های مخصوصم رو میپوشم و به سمت سالن میرم.
هوای سرد داخل سالن لرز خفیفی به تنم میندازه. الان دیگه فقط من توی سالن به این بزرگیم، حتی اون زن رو هم نمیبینم؛ خالیه خالی! امروز روز پنجم اردوئه و هر روز بچه ها تمرینات سفت و سخت رو پشت سر میذارن تا برای مسابقات بین دانشگاهی آماده باشن. پلک هام رو روی هم میذارم و نفس عمیقی میکشم. با باز کردن چشم هام شروع میکنم به گرم کردن خودم.
رو به روی کیسه بوکس گوشهی سالن میایستم و چند لحظه بهش خیره میشم. مامانم هیچ وقت نذاشت سراغ این ورزش برم! میگفت هر کلاس رزمی که خواستی برو ولی بوکس نرو؛ تو دختری دستهات زمخت و مردونه میشه! ولی نمیدونه پنهانی اون رشته رو هم گذروندم.
گارد میگیرم و کمی به پایین خم میشم و با داد بلندی اولین لگد رو نصیب کیسه میکنم. دور تا دور کیسه میچرخم و با مشت و لگد بهش میکوبم. صدای هدفونم رو با دکمه های کنارش تا آخر بالا میبرم و شدت ضرباتم رو بیشتر و فاصله بین ضربات رو کمتر میکنم. نیم ساعت تمام بدون هیچ وقفهای تخلیه انرژی میکنم.
با پیام ضعیف بودن باتری؛ هدفون رو توی گردنم میندازم و روی زانوهام خم میشم و تازه متوجه نفس نفس زدن خودم میشم، قلبم آروم و قرارش رو از دست داده و بیشتر به دیواره ی سینهم میکوبه! با صدای دست و سوت زدن چند نفر متعجب به سمت صدا برمی گردم. با دیدن بچه های تیم دانشگاه راست میایستم. چند ثانیه بیشتر نگذشته که سحر حولهم رو از روی ساک ورزشیم بر میداره و به دستم میده، با ذوق میگه:
- خسته نباشین خانم سبحان؛ عالی بود، تمام مدت داشتم به حرکاتتون نگاه میکردم!
اصلا متوجه نشدم از کی اومدن و من رو نگاه می کنن. نه توی مسابقات شرکت میکنم و نه زیاد جلوی کسی رزمی کار میکنم ولی حالا بچه ها چند دقیقه کامل تمرین کردنم رو دیدن! حوله رو از دستش میگیرم و تشکر مختصری میکنم. دارم حوله رو به سر و گردنم میکشم که لیوان آب پرتقالی روبه روم قرار میگیره. با اصرارش حوله رو توی گردنم میندازم و لیوان رو ازش می گیرم. یک نفس تمام محتویات لیوان رو سر میکشم و لیوان رو بهش بر میگردونم. وسط سالن میایستم و دست هام رو بهم میکوبم که دورم جمع میشن. دست کش های نیمهم که تا وسط انگشت هام بیشتر نمیآد رو توی دستم تنظیم میکنم و با تک تکشون دست میدم. مردونه و محکم!
با همه که دست میدم وسط حلقهشون میایستم:
- خب بچه ها مربی همین الانا دیگه میآد ولی قبلش میخوام باهاتون یکم حرف بزنم.
نظرات شما عزیزان: