#من_پسرم
#قسمت_149
کیا
دستش که به سمت لباسم میره نفس منم بند میاد؛ یه وقت خطا نره! گارد میگیرم و منتظرم حرکت اشتباهی ازش سر بزنه تا واکنش نشون بدم ولی در کمال تعجب و بر خلاف انتظارم یقهی لباسم رو مرتب میکنه و از دو طرفش به سمت بالا میکشه:
- ببین دختر خوب! تا من نخوام از اینجا بیرون نمیری!
دستم رو از دستش بیرون میکشم و دوباره تلاش میکنم ولی متاسفانه آهی همون رزمی کاریه که هر بار خواستم مقابلش حرکتی کنم اون فرزتر و تکنیکی تر از من عمل کرده و من حریفش نشدم! هوای اینجا خفه ست؛ کسی توی خونه نیست و من با یه پسر توش تنها موندم! باید هر چه زودتر از این خونه بزنم بیرون. چرا در رو قفل کرده؟ چرا؟
- گفتی بیام بالا توضیح بدی؛ توضیح دادی حالا میخوام برم. در رو باز کن زود.
کلید رو از روی در بر میداره و توی جیبش میذاره. به سمت آشپزخونه قدم برمیداره:
- چای میخوری یا قهوه؟
لگدی به در نثار میکنم:
- من توی خونهی تو کوفت هم نمی خورم. الان هم در رو باز کن!
شعلهی زیر کتری رو روشن میکنه:
- البته ببخشید قهوه ندارم فقط چای هست؛ کلا میونه ی خوبی با قهوه ندارم.
رسما خل شده! و البته از اول هم زیاد سالم نبود! با قدم های سریع خودم رو بهش میرسونم و توی یک قدمیش متوقف می شم. نگاهش رو از قند و نبات ها میگیره، به سمتم برمی گرده و سینه به سینه م می ایسته. چشم تو چشمش میشم:
- مگه حرفت تموم نشده؟ در رو باز کن!
دستی به چونهش میکشه:
- خب نه کامل!
این خونسردیش و به بازی گرفتن کلماتش بیش از پیش عصبیم میکنه؛ به راحتی مشخصه از عمد این رفتار و حرکات رو داره، انگار که نقطه ضعف من دستش اومده و داره ازش سوء استفاده میکنه!
- تمومش کن برم!
پشت بهم به سمت یخچال میره:
- بابا پیاده شو با هم بریم چقدر عجله داری!
و این یعنی از اصرارم به رفتن هیچ خوشش نیومده و حتی بهش حساس هم شده.
سرش رو توی یخچال فرو میبره و با صدای شاکی میغره:
- صد بار گفتم دو تا چیز بدرد بخور توی این یخچال بذارین بمونه، ته همه چیو در نیارین! بدتر از قوم عجوج مجوجن!
ظرف ژله رو از یخچال بیرون میکشه و روی میز میذاره:
- چیزی تو یخچال پیدا نکردم، چی می خوری زنگ بزنم بچه ها برات بگیرن.
من دارم اینجا مثل اسپند روی آتیش بالا پایین میپرم آقا نشسته ژله می خوره!
- آهی!
بدون اینکه نگاهم کنه جواب میده:
- هوم؟
صندلی مقابلش رو بیرون میکشم و رو به روش می نشینم:
- نمیخوای تمومش کنی...
بین حرفم میپره:
- تمومش کنم که بری؟
آرنج دست هام رو روی میز میذارم و به سمتش خم میشم:
- آره؛ که برم!
قاشقی از ژله ش رو به سمت دهنش میبره:
- سوال بعدی!
- جواب قبلی رو نگرفتم هنوز!
شونه ای بالا مینداره:
- قبلی جواب نداره!
چشم هام رو باز و بسته میکنم:
- مطئننی امشب کله ت جایی نخورده؟
دست به سینه به صندلیش تکیه میده:
- بذار من سوال بپرسم!
منتظر قبول یا رد حرفش نمیمونه و ادامه میده:
- تویی که یک سال تمام بین چند تا مرد جوون گذروندی و بارها باهاشون تنها شدی از اونا هم به اندازهی من می ترسی؟ یا فقط من رو هیولا فرض میکنی؟ یا اینکه توی مرد بودنشون شک داری؟
از اینکه اینقدر راحت دستم رو خونده و حالا داره رک حرفش رو بیان میکنه، جا میخورم! زیر میز شلوارم رو به چنگ می کشم:
- همه تون هیولاین؛ تو و بقیه نداره!
ابروش بالا می پره:
- یعنی پیش اونا هم همینجوری دنبال راه فراری که باهاشون تنها نمونی؟ با اونام هستی انقدر ضایع بازی در میاری؟
شونه ای بالا می ندازم:
- اونا که نمیدونن من کیم!
عارم میاد از بیان جنسیتی که دردسری بیش نیست!
توی هوا بشکنی میزنه و از جاش بلند میشه. به سمت پنجره آشپزخونه میره و پرده رو کنار میزنه. چند ثانیه با اخم بیرون رو نگاه می کنه و بعد صدام میزنه:
- بیا اینجا.
کمی خودش رو کنار میکشه و با چشمش ماشینی رو نشون میده، همون ماشینیه که گفت از خونه ی سام تعقیبمون کرده:
- آدم های اتابکن تا زمانی که اینجان نمی تونی بری؛ اگه پات رو بیرون بذاری تمام نقشه هایی که امشب کشیدم بهم میریزه و اونوقت باید هردو مون غزل خداحافظی رو بخونیم چون اونوقته که دو نفر به خونمون تشنه می شن؛ اتابک و سام!
نظرات شما عزیزان: