,

#من_پسرم

#قسمت_148

 


در رو باز می‌کنم و کنار می‌ایستم تا وارد بشه. نگاهی به داخل آپارتمان می‌ندازه و می‌خواد چیزی بگه که با اخم‌هام ساکتش می‌کنم. گوشه ‌ی لبش رو عصبی به دندون می‌کشه و سریع داخل خونه قدم می‌ذاره. با قفل کردن در ازش جلو می‌زنم و خودم رو روی اولین مبلی که می‌بینم پرت می‌کنم. چشم هام رو می‌بندم و سرم رو به مبل تکیه می‌دم.
کیا نفسش رو با صدا بیرون می‌فرسته و با عصبانیت اسمم رو صدا می‌زنه. از تن صداش به خوبی مشخصه به شدت کفری شده! بدون باز کردن چشم هام توی همون حالتی که هستم شروع می‌کنم به حرف زدن:
- اتابک اون‌قدری قدرت داشت که بخواد مجبورت کنه همین امشب رو با دخترش باشی! این‌که هدفش از این کار چیه نمی‌دونم؛ فقط می‌دونم اتابک کسی نیست که خودش رو درگیر این مسائل کنه و من حتی شک دارم آسنات دختر اتابک باشه!  خلاصه‌ی مطلب حواست به خودت باشه اتابک آدم پیچیده‌ایه!
بی حوصله می‌غره:
- منتظر شنیدن دلیل کار های امشبتم! اونقدر توی حلقم نشسته بودی که دور و بریامون داشتن کج کج نگاهمون می‌کردن!
نمی‌دونه بخاطر همون نزدیکش نشستن ها داغ کردم؛ دردم رو نمی‌دونه! نمی‌دونه بر خلاف اصولم برای نجات جونش دست به چه ریسکی زدم!
دستی به صورتم می‌کشم و راست می‌نشینم:
- کاری رو بدون الزام انجام ندادم.
نزدیک تر می‌آد و اخم ظریفی روی پیشونیش می نشونه:
- چه الزامی داشت؟ حالا اون به کنار من رو چرا آوردی توی این خونه؟
نگاهم توی چهره‌ی کلافه‌ش چرخ می‌زنه:
- می‌دونی به اتابک چی گفتم که بی خیال چسبوندن دخترش به تو شد؟
- بگو چی گفتی؟
 مقابلش  قد علم می‌کنم و دست به جیب می‌شم:
- گفتم ما دو تا میلی به زن ها نداریم!
متعجب پلک می‌زنه و با دستش اول خودش و بعد من رو نشون می‌ده:
- ما دو تا؟
به تکون دادن سر بسنده می‌کنم که دوباره با پوزخندی می‌گه:
- امر دیگه؟ خودت چیز بازی من رو قاطی کارهات نکن!
 پوزخند غلیظ‌تری نسبت به خودش می‌زنم:
- بشین سر جات دختر! این حرف رو زدم که اتابک بی خیالت بشه وگرنه من هیچ علاقه‌ای به این کثافت کاریا ندارم!
سری به طرفین به معنای تاسف براش تکون می‌دم که آتیش گرفته به سمت در ورودی قدم برمی‌داره و خودش رو به در خروج می‌رسونه. قبل از این‌که بتونه کلید رو در قفل بچرخونه جلوش می‌پیچم و دستگیره رو نگه می‌دارم. خودم به اندازه‌ی کافی حالم خوش نیست و این دختره هم بازیش گرفته! نمی‌فهمم چشه خودش رو به نفهمی زده یا واقعا این‌قدر آیکیوش پایینه! من هر کاری کردم برای نجات خودش بوده ولی اون انقدر بهم ریخته که اصلا حواسش نیست چکار می کنه! باهاش چشم تو چشم می‌شم: 
ـ چته باز بهت برخورد؟
دستش رو از کنار بدنم رد می کنه و دستگیره در رو در دست می‌گیره:
ـ قبلا بهت گفته بودم اینقدر دختر بودنم رو توی صورتم نکوب!
رسما مخش تعطیله! آخه الان وقت بحث سر این موارد جزئیه؟ از طرفی احتمال می‌دم ترسیده که می‌خواد راه فراری برای خودش پیدا کنه!
 سمت صورتش خم می‌شم و برای بار دوم پوزخندی رو مهمون صورتم می‌کنم:
ـ دِ آخه دختر بودنت رو توی صورتت نکوبم که جو می گیرتت! چند ساعت پیش اگه من نبودم اتابک مجبورت می کرد با آسنات بخوابی!
خیره توی چشم هام دندون قروچه می‌کنه.  نزدیکش میرم؛ عقب می‌کشه:
- ببینم به جز ادعای پسر بودن چیز دیگه ای هم داری که باهاش بتونی آسنات رو راضی کنی؟
از شدت عصبانیت صورتش سرخ می‌شه و  دستش بالا می‌ره که توی صورتم پایین بیاد ولی پیش دستی می‌کنم و دستش رو وسط راه نگه می دارم. با ابروهایی که به شدت توی هم قفل شدن، دست آزادم رو به سمت یقه‌ی پیراهنش می‌برم...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ چهار شنبه 17 مرداد 1397 ] [ 3:32 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

آخرین مطالب