#من_پسرم
#قسمت_147
کنارش میایستم و قبل از اینکه بتونه ازم فاصله بگیره دستش رو توی دستم میگیرم. انگشت هاش رو بین انگشت هام فشار میدم:
- بار آخره که بهت هشدار میدم بذار کارم رو بکنم بدون صدا، بدون تشنج!
چشمهاش رو از درد روی هم فشار میده ولی صدایی ازش در نمیاد.
حین راه رفتن با قدم های عصبی طوری به زمین زیر پاش ضربه میزنه که مطمئنم چند ساعت دیگه پا درد میگیره! با تمام چموشیهاش تا زمانی که سوار ماشین شدیم و از خونهی سام بیرون زدیم چیزی نگفت. اصلا حال مساعدی برای بحث و جدل با کیا رو ندارم ولی مثل اینکه اون نمیخواد دست از این سوال و جوابهای بیش از اندازهش برداره:
- اینکارها چی بود؟ خودت میفهمی داری چیکار میکنی؟ اصلا حالا داری من رو کجا میبری؟
ظاهر همیشه خونسردم رو حفظ می کنم، در سکوت دنده رو عوض میکنم و فرمون رو میپیچونم.
محکم روی داشبورد میکوبه:
- هوی با تواما! من رو کجا میبری؟ نگه دار همین جا پیاده میشم.
اینقدر داد و هوار کرده توی پنج دقیقهی گذشته که میل شدیدی دارم با پشت دست بکوبم توی دهنش!
نگاه جدی و دقیقی به اطرافش میکنه و به یکباره درست وقتی که فکر میکنم بیخیال اعتراض شده دست میندازه و فرمون ماشین رو میپیچونه، اونقدر کارش غیر منتظرهست که ماشین به حاشیه خیابون منحرف میشه.
با عصبانیت روی ترمز میزنم و دستی رو میکشم. به سمتش میچرخم و رخ به رخ عصبیش با خشمی که کمتر بروزش میدم توی صورتش میتوپم:
- خفه خون بگیر! امشب که نمیخوای تو خیابون بخوابی؟ میخوای؟
غد و سریع جواب میده:
- تو تخت تو هم نمی...
قبل از اینکه جملهش کامل شه آرزوم رو عملی میکنم و با پشت دست توی صورتش میزنم:
- حرفت دهنت رو بفهم دختر بچه! توی یک ساعت گذشته ده بار گفتم باهات کاری ندارم، حرف تو گوشت نمیره، نه؟
به سمتم یورش میآره که دست هاش رو توی هوا نگه میدارم و صورتش تا نزدیکی های صورتم میآد. توی صورتم داد میزنه:
- عوضی (....) به چه حقی زدی توی صورتم؟ در رو باز کن میخوام برم.
همچنان داره تلاش میکنه که ضربهای که خورده رو جبران کنه ولی بعد از سه دقیقه حمله و دفع حملهش که نمیذارم حتی انگشتش هم بهم بخوره، به عقب هولش میدم و مجبورش میکنم دوباره سر جاش بنشینه. کمربندش رو میکشم و توی قفل جا میدم. داره عصبی نفس نفس میزنه و با چشمهای خشمگین نگاهم میکنه؛ با ابروهای در هم رو بهش میگم :
- بیخود! بشین سر جات ببینم! همینم مونده این موقع شب وسط خیابون ولت کنم.
دستش به سمت کمربند ایمنی میره تا بازش کنه که تشر میزنم:
- ببین مثل بچهی آدم بشین سر جات به اون کمربند هم دست نزن بد میبینی!
عصبی دست از کمربند میکشه و با دو تا دست مشت شدهش به ران پاهاش میکوبه:
- لعنت به من که به حرف تو گوش دادم و تا اینجا باهات اومدم. چی میخوای از جونم؟
وارد کوچه میشم و ماشین رو جلوی آپارتمانم پارک میکنم. نفس عمیقی میکشم و با باز و بسته کردن چشم هام کلمات رو با لحن آروم همیشگیم به زبون میآرم:
- ببین از زمان خروجمون از خونهی سام تا اینجا یه ماشین داره تعقیبمون میکنه، بدون هیچ حرکت اضافهای همراهم پیاده شو و بیا بالا؛ وقتی رسیدیم همه چی رو برات توضیح میدم!
معلومه کاملا گیج شده، ناراضی سری به معنای باشه تکون میده و دستش به سمت کمربند میره.
از آینه آخرین نگاه رو به دو مرد داخل دویست و شیش میندازم و از ماشین پیاده میشم. کتم رو مرتب میکنم و منتظر میمونم کیا به طرفم بیاد. خوشبختانه شیشه های دودی ماشینم مانع دیدشون نسبت به درگیری های داخل ماشین بوده؛ توی حیاط خونه ی سام هم هنوز حرکات کیا اونقدر جدی نبود که کسی متوجه کشمکش بین ما بشه.
با آسانسور به طبقهی مورد نظر میرسیم. مطمئنم این ماشین بپای اتابکه ولی چرا اینقدر پی این قضیه رو میگیره! نمیدونم!
نظرات شما عزیزان: