#من_پسرم
#قسمت_146
پوف کلافهای میکشه:
- کاری که داری میکنی شباهتی به نجات دادن نداره!
توی گلو میخندم:
- اسمش چیه؟
با خشم ته صداش کنار گوشم میغره:
- داری از حدت میگذرونی!
نفس گرمش که به گوشم میخوره اخم هام در هم میشن. با همون اخم ها به ماهان و ایمان که نگاهشون رومونه، اشاره میکنم که سرشون به کار خودشون باشه!
لبم رو به گوشش نزدیک میکنم:
- نترس حال من رو پسرنماها نمیتونن از این رو به او رو کنن!
دوباره میخواد حرکت کنه که محکمتر نگهش میدارم و عصبی از رفتارش زمزمه میکنم:
- کافیه یه بار دیگه تکون بخوری تا بلند شم و وسط جمع پیراهنت رو از تنت درآرم! آدم باش بذار به کارم برسم.
با صدای خفهای می غره:
- یعنی چی که بذارم به کارت برسی؟ داری...
حرص توی صداش کاملا قابل لمسه،
بر خلاف میلم و به اجبار نگاه های اتابک به حالت لم داده سرم رو به سرش می چسبونم ، دور شونهش دست میندازم و بازوش رو بین چهار انگشت و کف دستم فشار میدم:
- فقط ساکت شو بعدا میفهمی!
آهنگ ملایمی که توی سالن پخش میشد به یک باره تند میشه و نور پردازی های هماهنگ با موسیقی، دختر و پسرهای مشتاق رو دوباره به رقص دعوت می کنه.
ساعت ۱۲ شبه؛ بریدن و سِرو کیک تموم شده و مهمونها همچنان در حال خوشگذرونی و لذت بردن از جشن هستند.
نگاه های زیر زیرکی ایمان و ماهان و از طرفی نگاه دقیق شدهی اتابک و سام باعث میشه خونم به جوش بیاد و حالا این ریتم تند آهنگ هم مزید بر علت شده و خشم وجودیم رو بیشتر میکنه. به یکباره بلند میشم و از دست کیا میکشم که سر پا میایسته! توی نقشهی قبلم که همکاری نکرد ولی اینبار اجازهی خراب کردن رو بهش نمیدم و قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه با نگاهم ساکتش میکنم. با چرخوندن نگاهم سام رو پشت میز کیک میبینم، دست کیا رو میکشم و خودمون رو بهش میرسونیم. به سمت سام خم میشم و با گفتن چیزی توی گوشش بهش میفهمونم که باید همین الان از این خونه برم.
نگاهی به دست های قفل شدهی من و کیا میندازه و گوشهی لبش میپره:
- پس بگو چرا آهی دور و بر دخترها نمیپلکه! آقا....
چشم هام رو با عصبانیت باز و بسته میکنم:
- سام! میدونی که خوشم نمیآد...
دست هاش رو به نشانهی تسلیم بالا میآره:
- باشه، برو امشب برای خودت باش.
چشمکی به سام میزنم و بدون اینکه اجازهی فکر کردن یا حرف زدن به کیا بدم با خودم همراهش میکنم و به سرعت از خونه بیرون میزنیم! هنوز هم سر و صداها توی گوشمه و نورپردازی داخل ساختمون از محوطهی حیاط توی چشم میزنه. کیا دستش رو عصبی از دستم بیرون میکشه:
- اَه داری چیکار میکنی؟ هیچ معلومه امروز چته؟ من رو داری کجا میبری؟
بخاطر وضعیتی که توشم عصبی دستی ما بین موهام میگردونم:
- از چی میترسی تو؟ اگه میخواستم بلایی سرت بیارم همون شب که بیهوش بودی میاوردم، انقدر حرف نزن فقط باهام بیا.
بی تفاوت نسبت به من، به راه میافته:
- امشب حالت اصلا خوش نیست! من باید برگردم خونه مامانم نگران...
وسط حرفش سعی میکنم خشمم رو کنترل کنم و با خونسردی می گم:
- همین نیم ساعت پیش زنگ زدی بپیچونیش؛ من رو چی فرض کردی؟
به سمتم میچرخه و با جدیت میگه:
- حالا هر چی به خودم مربوطه! الان هم کارم اینجا تموم شده میخوام برم خونه، تمام!
نظرات شما عزیزان: