#من_پسرم
#قسمت_145
کجخندی روی لبم جا میگیره که تشر میزنه:
- ببند آهی تا منصرف نشدم.
لبخندم رو جمع میکنم و دست هام رو به نشانهی تسلیم بالا میارم:
- باشه باشه.
با ضرب یقه م رو ول میکنه و قدمی ازم فاصله می گیره:
- یک بار دیگه همچین موردی تکرار بشه تلافی اینبار رو هم سرش در میارم، پسرهی لندهور!
چشم از مسیر دور شدن سام می گیرم و رو به آسمون نفس عمیقی میکشم و برای چند لحظه چشم هام رو میبندم. مرحلهی اول کارم به درستی پیش رفت حالا باید برم سراغ فاز بعدی نقشه. وارد شدن به این گروه و کسب اعتماد الان سام برام آسون نبوده و حالا باید محتاط تر عمل کنم که بهم شک نکنن.
از بین جمعیتی که گوشهی سالن ایستادن و در حال حرف زدنن به قسمتی که میز کیک رو برای شروع مراسم آماده می کنن میرم. از پشت سر ماهان رو تشخیص میدم که داره بچه های حفاظت سالن و تداراکات رو توجیه میکنه. ایمان هم بغل دست کیا ایستاده و از همونجا توی بیسیم غرغر میکنه. بخاطر فاصله کمم می شنوم که چی میگه.
- حامد مگه نگفتم مامورای حفاظت سالن رو اینجوری نچین؟ زود باش بگو طبق فرم سه بایستن.
میچرخه به سمت ورودی و توی گوش یکی از آدم هاش با اخم چیزی رو میگه. هنوز چند قدمی فاصله دارم تا بهشون برسم که ایمان کیا رو مخاطب قرار میده:
- میخوام بودونم دو ساعت اون تو با کی حرف میزدی تو؟ تو هم سر و گوشت می جنبه ها، نگی نگفتی.
به تبعیت از لهجهی شیرازی ایمان، کیا هم با همون لهجه جوابش رو میده:
- دلت خوشه عاموا؛ من و ای حرفا؟
جالبه هر بار این دوتا با هم حرف میزنن لهجه شیرازیشون گل می کنه! اون روز هم که رفتیم پارک آزادی دیدم کیا موقع حرف زدن با ایمان لهجه گرفته ولی فکر کردم ناخوادآگاهه در صورتی که الان که دقت میکنم تا حالا لهجه شیرازیش رو نشنیده بودم و فقط توی حرف زدن با ایمان انگار ناخوادآگاهش فعال میشه.
- چه خبره جمع شدین؟
با شنیدن صدام نگاه هر سه شون به صورتم میرسه و ایمان میگه:
- آهی این سیاوش گور به گور شده رو ندیدی؟ کارم بهش لنگه!
- دنبال کاری فرستادمش حالا حالاها برنمیگرده.
دهنش رو کج میکنه:
- بمیره، کارم بهش گیره.
سری تکون میدم:
- چی شده؟ امنیتیه؟
سری به بالا تکون میده:
- نه یه کار شخصی دارم باهاش.
اشاره ای به میز کنار دستش میزنه:
-اینجا فرست کلسه؛ بشینین که الان ها دیگه بریدن کیک شروع میشه.
وقتی امنیت و هماهنگی جایی رو دست سه تاشون میسپرم خیالم کاملا راحته چون میدونم درصد خطاشون پایینه. همراه ماهان، ایمان و کیا دور میز گردی می نشینیم و نظاره گر جشن تولد سوری سام می شیم. تمام مدت اتابک و دخترش در سکوت به من و کیا نگاه میکنن. خشم چشم های سبز رنگ آسنات به خوبی قابل لمسه. با اشاره به ایمان سریع ایمان و کیا جاهاشون رو با هم عوض میکنن. نگاه مسقیم اتابک که روی هر دومونه یعنی دنبال تاییدیه میگرده! دستم روی دسته ی صندلی کیا قرار می گیره و با چسبوندن صندلی هامون به همدیگه فاصله رو کم میکنم. از زمانی که علامت دادم برای جا به جایی بین کیا و ایمان؛ کیا داره با تعجب به کارهام نگاه میکنه مخصوصا به نزدیک کردن خودم بهش. سرم رو روی دستم که میذارم فاصله صورتم و گردن کیا به میلی متر می رسه و دستم فضای خالی بین من و کیا رو پر میکنه ولی از دور چیز دیگه ای دیده میشه! بنا به سفارشاتی که قبل از جشن بهش کردم و قرار شد هر کاری کردم فقط همراهی کنه و سکوت انتظار همراهی دارم ولی یک لحظه از این نزدیکی جوش میآره:
- چه خبره ته آهی؟ نشستی تو حلقم!
آروم تر از خودش جواب میدم:
- منم میخوام بقیه همین فکر رو بکنن.
دستش گوشهی پیراهنم رو از زیر میز میکشه:
- که چی بشه؟ ازم فاصله بگیر خفه شدم!
اروم لب میزنم:
- هیش؛ فعلا هیچی نگو.
کاملا عصبی میشه و میخواد فاصله مون رو زیاد کنه که دستم روی پاش می نشینه:
-تکون نخور سر تق؛ دارم سعی میکنم جونت رو نجات بدم؛ جای همکاری کردنته؟
نظرات شما عزیزان: