#من_پسرم
#قسمت_139
بین دست های قدرت مند ماهان دست و پا میزنه:
- نزنش دیگه تو رو خدا. حالا اون نمیتونه دفاع کنه تو باید بزنی؟
توی چهار چوب در قرار میگیرم و سرم رو به طرفش میکشم:
- خدا؟! مگه قبولشم داری؟
دست هاش رو به چشم های اشکیش میکشه و صورت خیس شدهش رو پاک میکنه ولی باز هم قطرات اشک جریان پیدا میکنن:
- اصلا هر چی تو بگی قبولش ندارم؛ فقط نزنش. خواهش میکنم.
به سمت سیاوش برمیگردم و لگدی به پهلوش میزنم که صورتش رو به قرمزی می ره و نالهش بلند میشه. سرم به سمت چپ می چرخه و آب دهنم رو به بیرون می ریزم:
- حیف که باید برم.
بدون اینکه نگاه از صورت درب و داغون و بدن ضربه خورده اش بگیرم با صدای بلند خطاب به ماهان میگم:
- زنگ بزن بچه ها برام لباس بیارن!
از درگاه حموم خارج میشم و درش رو محکم بهم میکوبم که آتا از جاش میپره. مقابلش میایستم و انگشت اشارهم رو مقابل صورتش بالا میارم:
- یک بار دیگه همچین خطایی ازش سر بزنه دو تا تونو با هم به فنا میدم.
خودم رو جلوتر میکشم و با تن صدای آروم تری میگم:
- میدونی که هر کاری ازم بر میاد. حواست رو جمع کن این حرف ها رو هم به اون بی مایه بگو.
قدمی ازش دور میشم و در حالی که لباس هام رو از ماهان میگیرم پشت به آتاناز میگم:
- تا آخر مهمونی هیچ کدومتون از اتاق خارج نمیشین.
رو به ماهان ادامه میدم:
- آخر مهمونی جوری که سام نفهمه از خونه خارجشون کن؛ اگه کسی در موردشون پرسید بگو آهی فرستاده دنبال کاری. برای اینجا هم نگهبان بذار، نمیخوام احدی از قضیه امشب بو ببره.
ماهان سری به نشانهی باشه تکون میده و از اتاق خارج میشم. توی یکی از اتاق ها لباس های خیسم رو از تن بیرون میکشم و لباس های جدید رو میپوشم. کت چرمم رو به تن میکشم و توی آینهی اتاق موهای بهم ریختهم رو مرتب میکنم. مچ دستم رو برمی گردونم و نگاهی به ساعت میندازم. با دیدن ساعت پا تند میکنم که برگردم به جلسه، خیلی وقته تنهاشون گذاشتم.
دستم روی نرده های چوبی می نشینه با سینه ی جلو داده تا پایین پله ها میرم دست توی جیبم فرو می برم و با قیافهی بی تفاوت همیشگیم به طرف سام و اتابک میرم.
نگاه اتابک توی چشم های سام قفل شده و با هم حرف میزنن. حواس هیچ کدومشون به من نیست؛ دوباره سر جام برمیگردم.
کیا پا روی پا انداخته و از قیافهش به خوبی مشخصه که از حرف هاشون چیزی نفهمیده و کاملا گیج شده که البته اگه چیزی غیر این بود باید تعجب میکردم!
کنار کیا به مبل تکیه میدم و نگاهم رو به دست اتابک میرسونم ولی با دستکشی که دستش رو باهاش پوشونده مواجه میشم. همون دستکش چرم مشکی ای که برای پوشوندن خال کوبی روی دستش همیشه می پوشه.
نظرات شما عزیزان: