#من_پسرم
#قسمت_135
آهی
خشم توی کل وجودم فوران کرده ولی مجبور به ظاهر سازیم. کسی که تمام مدت به دنبالش بودم به فاصله ی چند مبل اون طرف تر نشسته و با لبخندی روی لب هاش داره دونهی انگوری که سام به دستش داده رو به دهن میذاره.
نگاهم که به خالکوبی اژدهای شاخدار روی دستش می افته خونم بیشتر به جوش میاد ولی با فشار دادن دستم روی مبل کنترلش میکنم. جایی درست وسط انگشت شصت و اشاره ش یه اژدهای شاخدار سیاه خوابیده که همون نشونهایه که من رو تا اینجا کشونده!
نشونه ای که من جز محدود افرادیم که اون رو روی دست اتابک میبینه؛ تا جایی که میدونم به جز مواقع خاص، بقیهی زمان ها با دستکشی اون رو میپوشونه!
شبی که گرگ شکار کردیم؟ توی این مدت دیگه این رمزی حرف زدنشون برام عادی شده و فردا حتما باید به دنبال رمز گشایی حرف هاشون برم.
خودم رو با گوشیم مشغول نشون میدم ولی با دقت و ریز بینی تمام، تمام کلمات و حروفی که از دهنشون خارج میشه رو با کل وجود و قدرت ذهنم بررسی میکنم. امشب سام و اتابک دارن برنامه و طرح یه معامله بزرگ رو می چینن. برنامه ای که برای هر دو گروه بیشترین ارزش رو داره!
با شنیدن کلمات اتابک گوش هام تیزتر از همیشه میشه.
- پیشرفت کردی! قبلا دور و بر این چیزا نبودی!
منظورش به عتیقه جاته؛ چون کار اصلی سام همون کارتینگ و شرط بندی روی ماشین هاست و حالا به تازگی وارد این زمینه شده.
سام دستی بین موهای یک دست مشکی و لختش می کشه و به عقب هلشون میده:
- حالا اهلش شدم؛ بده؟
پیرمرد زیرک دستی به پایین لبش می کشه:
- آخه به روحیه خشنت نمیخوره اهل این ظرافت ها باشی!
لب های سام به خندهای کج میشن. یادآوری خشونتش و کار هایی که کرده براش لذت بخشه! ترس داره این آدم! باید ترسید از کسی که آدم کشی براش عین آب خوردنه و از کارش هم لذت میبره! به خوبی یادمه وقتی یکی از راننده های دختر سه بار پشت سر هم توی مسابقات باخت و سام پول زیادی رو توی شرط بندی از دست داد؛ چطور تو عالم مستی بهش دست درازی کرد و در آخر هم با کلتش سوراخ سوراخش کرد! سرینای بیچاره! سرینایی که زمانی جز بهترین راننده های سام محسوب میشد!
باید ترسید از آدمی که به ازای اشتباه یکی از بچه ها اون رو جلوی چند تا سگ هار پرت کرد و تمام مدت با لبخند و پیپ گوشه ی لبش به تماشاش نشست! ولی من برای ترسیدن اینجا نیستم، برای انتقام اینجام! انتقام از روباه پیری که روبه روم نشسته و مجبورم تظاهر کنم از دیدنش خوشبختم! هه! خوشبخت! این همون حیوون صفتیه که شب و روز زندگیم رو یکی کرد. همونی که روزهای خوشیم رو به شب تار تبدیل کرد! همونی که مدت هاست لبخند و شادی رو از روحم دزدیده! روحم رو کشته و من رو تبدیل کرده به این آهی! آره اتابک کسیه که بخاطرش دارم خودم رو توی کثافت کاری های سام غرق میکنم! ولی... ولی ارزشش رو داره!
انتقامی ازش میگیرم که توی تاریخ ثبت بشه؛ انتقامی به شیرینی خنده هاش... خنده های کسی که کل زندگی و وجودم بود و حالا...
با به یاد آوردن گذشته سر انگشت هام با قدرت بیشتری توی مبل فرو میرن.
اتابک نمیذارم یه نفس راحت بکشی، منتظر باش!
نظرات شما عزیزان: