,

#من_پسرم

#قسمت_132

 

- این جشن برای همسایه ها فقط یه جشن تولده ولی برای من و تو شروع کارمون! کاری که من ازت می‌خوام از اونشب و توی اون مهمونی شروع می‌شه. ماه هاست به دنبال این کاریم و اگه کسی اشتباهی بکنه معلوم نیست سام چه بلایی سرش بیاره! 
سرعت قدم هام رو کمتر می‌کنم و کنجکاو می گم: 
- چرا مگه قرار چه اتفاقی بیفته؟ 
سرعت قدم هاش رو باهام هماهنگ می‌کنه. صداش رو پایین می‌آره:
- چند ماه پیش سام یه عتیقه خاص داشت که یه نفر بهش نارو زد و دزدید؛ حالا در حالی ک قول همون عتیقه رو به یه خریدار خارجی داده بود با یه قیمت گزاف! این دزدی باعث شد نتونه مهم ترین معامله ش رو انجام بده! 
با ابروهای بالا پریده و با دقت به حرف هاش گوش می‌دم. 
- چند ماهه داریم بکوب می گردیم تا اینکه چند هفته پیش تونستیم رد عتیقه رو بزنیم. کسی از قیمت واقعیش خبر نداره و همین باعث شده که سام بخواد اون عتیقه رو با قیمت نه چندان پابینی از آدمی ک توی مهمونی حاضر می‌شه بخره و چند برابر قیمت به طرف خارجیش بفروشه.
پول پول و باز هم پول! چه بلایی سر آدم ها می‌آره! 
هم چنان به راه رفتن بی هدفمون ادامه می‌دیم.
- خب این‌چیزا چه ربطی به من داره؟ یه معامله ست دیگه من رو می‌خواد چیکار؟ 
نفسش رو بیرون می‌فرسته که همراهش بخار از دهنش خارج می شه:
- مسئول انتقالی! 
رو به روی میدانی که نمادی از دولچه وسطش کار شده متوقف می‌شم و نگاهم همراه آبی که از دهانه ش به پایین سقوط می‌کنه بالا و پایین می شه:
- پس بگو رسما دارم قاطی کثافت کاری سام می‌شم! 
با تعجب و چشم های گرد شده می‌گه: 
- کثافت کاری چرا؟ یه معامله عتیقه ست، همین! 
به سمتم خم می‌شه و توی گوشم نجوا می‌کنه:
- کثافت کاری ندیدی دختر خوب! 
دست های یخ کرده‌‌ام مشت می‌شن و تمایل زیادی دارم با همین مشت گره شده توی فکش بزنم ولی حیف و صد حیف که شدنی نیست! 
در جا به سمتش می‌چرخم که بخاطر فاصله‌ی کم بینمون قدمی به عقب می‌ره.
توی چشم هاش خیره می‌شم:
- آدمی که بخاطر پول داره گذشته کشورش رو می‌فروشه دیگه از انسانیت خارج شده! من به این کار می‌گم کثافت کاری! غرق شدن توی کثافت پول و حرصش رو خوردن که نتیجه ش می‌شه فروختن تاریخ کشورت!
صدای قهقه ی آهی به یکباره به هوا بلند می‌شه. با اخم های در هم به سمتش می‌چرخم: 
- چیز خنده داری گفتم؟ 
دستی به گوشه ی لبش می‌کشه: 
- نه نه راحت باش. 
نگاه مصممم توی صورتش می چرخه: 
- هنوز جواب سوالم رو نگرفتم. کجای حرفم خنده داشت؟ 
دستش به سمت زیپ کاپشنم می‌ره و با پایین و بالا کردنش، باهاش بازی می‌کنه:
- کشور چیه؟ وطن چیه؟ حرف حرف پوله. این پوله که زندگی رو می‌گذرونه. البته تقصیری نداری هنوز جوونی و کله ت بوی قورمه سبزی می‌ده، بزرگتر بشی می‌فهمی چیزی به اسم عِرق ملی یه حرف مفته؛ پول یعنی نفس! 
ترجیح می‌دم بدون هیچ حرفی فقط نگاهش ‌کنم ولی در نهایت پوزخندی گوشه‌ی لبم جا خوش می‌کنه. 
چه انتظارات پوچی از یه خلافکار داشتم! چرا انتظار داشتم آهی باهام هم نظر باشه؟ کسی که خودش داره توی شرط‌بندی و قمار نفس می‌کشه و لذت می‌بره! بعضی وقت ها بخاطر این انتظارات بی‌جهتم از دست خودم شاکی می‌شم! آهی، سام، سیاوش، ایمان و ماهان همه شون غرق این کارن! غرق فروختن کشور و تاریخشون!


***



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ چهار شنبه 17 مرداد 1397 ] [ 23:52 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

آخرین مطالب