#من_پسرم
#قسمت_131
هنوز توی بهت حرف ایمانم که آهی دوباره اشاره می زنه که تماس رو قطع کنم! با یه خداحافظی مختصر قطع تماس رو لمس میکنم.
- چی شده. چرا گفتی قطع کنم؟
پلاستیکی رو به دستم میده و استارت میزنه:
- برای همین اومدم دنبالت، رسیدیم میفهمی.
بوی همبر که زیر بینیم میزنه نگاهی به ساندویچ های داخل پلاستیک میندازم و با به یاداوردن چیزی در همون حال میگم:
- از کجا برنامه کلاسیم رو می دونستی؟
عینک دودیش رو به چشم میزنه:
- بماند.
از بی جواب موندن متنفرم!
- نماند!
سکوت باعث می شه توی جام به سمتش بچرخم:
- آهی! گفتم نماند.
راهنما میزنه جلوی پارک آزادی متوقف میشه. در ماشین رو باز می کنه و دستش به سمت پلاستیک روی پام میآد:
- پیاده شو؛ فست فود خودش چیه که دیگه بخواد یخم بشه!
دو دستی پلاستیک رو می چسبم:
- جواب سوالم.
دستش همونجا ثابت میمونه:
- عادت ندارم حرفم دو تا بشه! وقتی میگم بماند، میماند تا وقتش!
چشم در چشمش میشم:
- وقتش کیه؟
- پلاستیک رو از بین دست های شل شدم میکشه:
- شاید یک ثانیه دیگه، شاید هیچ وقت!
وقتی برای ادامه بحث نمیده و زودتر از چیزی که فکرش رو می کنم در بسته میشه.
با اخم های در هم زیپ کاپشنم رو بالا کشیده پیاده میشم. دست هام رو توی جیب هام فرو می برم و با آهی هم قدم می شم. از ورودی که وارد می شیم درخت هایی که دارن آخرین نفس های سبز بودنشون رو می کشن جلب توجه می کنن. چند دقیقه راه میریم تا اینکه جایی نزدیک دریاچه مصنوعی مسیرش رو به سمت چمن های کمرنگ این فصل کج میکنه و روشون می شینیم.
چهار زانو می نشینم، آهی ساندویچ گردی که توی فویل پیچیده شده رو به دستم میده. آخه کی توی این هوا توی فضای باز غذا میخوره! البته نا گفته نماند که اگه تا همین چند دقیقهی پیش که از اداره تربیت بدنی میومدم بیرون اگه این ساندویچ دستم بود خوردنش دو دقیقه بیشتر طول نمی کشید ولی حالا که حس میکنم لحظه به لحظه دارم توسط آهی رصد و کنترل میشم چیزی از گلوم پایین نمیره. دارم ساندویچ رو توی دستم تکون میدم که با صداش حرکت دستم متوقف میشه:
- میخواستم خودم بگم ولی ایمان پیش دستی کرد؛ آخر هفته تولد سامه!
آهی داره جواب سوال های توی ذهنم رو میده ولی حس بدی که نسبت بهش دارم باعث شده حتی دیگه اینقدر حوصله نداشته باشم که بگم " پسره ی کرگدن با این سنش خجالت نمی کشه جشن تولد می گیره؟"
وقتی اظهار نظری نمیبینه خودش ادامه میده:
- من و تو هم باید اونجا باشیم.
نگاهم روی دریاچه در حال تعمیره. چند مدت پیش که با کتی اینجا بودیم دریاچه پر از آب بود و به خوبی یادمه که حتی چند تا مرغابی هم داخلش شنا میکردن ولی حالا خشکی این دریاچه ی مصنوعی، خشکی و بی آبی "دریاچه ی پریشان" تشنه رو جلوی نظرم میاره . تا کجا باید بی انصافی بشه توی توجه به جاهایی مثل پریشان؟
خیره به روبه رو کلمات رو به زبون میآرم:
- برای همهی جشن هاش همهی زیر دست هاش رو دعوت میکنه؟!
- تو هر کسی نیستی!
من هر کسی نیستم؟ من اصلا کیم؟ نگاهم به روبه رومه ولی افکارم اینجا نیست. من کیم؟ دخترم یا پسر؟ نفس یا کیا؟ یا شاید هم دوتاش؟ یا شاید هم هیچ کدومش!
با کشیده شدن ساندویچ توی دستم نگاهم ناخوادآگاه به سمت آهی می چرخه.
- این جشن یه جشن عادی نیست؛ باید حواست باشه به تمام آدم هایی که اونشب می بینی. در آینده کارمون باهاشون بیشتر میشه.
سری تکون میدم که اینبار میگه:
- مگه نگفتی برات فرقی نداره؟ اگه میدونستم همبر دوست نداری نمی خریدم!
نگاهم از دریاچه به سمت درخت های بالای سر آهی میچرخه و روی برگ های زرد و نارنجی خشکیده درخت ثابت میمونم:
- کلا چیزی نمیخورم وگرنه هنوز هم میگم برام فرقی نمیکنه.
صدای خش خش فویل ساندویچ که به گوشم میرسه نگاهم رو از درخت می گیرم و به گاز بزرگی که آهی به ساندویج میزنه می دوزم. گفتم نمیخورم و خودش خورد! چه راحت!
غذا خوردنش که تموم میشه کف دستم رو روی چمن ها تکیه میکنم و بلند میشم. دستی بین موهای مدل سونم حرکت میدم و با اشاره به خورشید در حال غروب میگم:
- نمیخوای بگی چیکارم داشتی اینهمه من رو تا اینجا کشوندی؟
بطری آب رو توی دستش میگیره و پلاستیک آشغال ها رو توی سطل آهنی کنارم میندازه:
- در مورد مهمونی سام میخواستم باهات حرف بزنم!
سردی هوا باعث میشه یقهی کاپشنم رو بالاتر بکشم و در کنار آهی قدم بردارم:
- حرف دیگهای به جز دعوت هست؟
چند قلوپ آب میخوره و توی تمام مدت نگاهم به نیم رخش خیره میمونه. چشم هاش... اسم آهی واقعا برازنده ی چشم هاشه. درشت و خوش حالت! برام عجیبه همچین چشم هایی برای یه پسر! با پایین اومدن بطری چشم هام رو باز و بسته میکنم و نگاهم به رو به رو کشیده میشه:
نظرات شما عزیزان: