,

#من_پسرم

#قسمت_130

 

بدون هیچ حرفی توی راهرو قدم برمی‌داره. کیفم رو به سمتش می‌گیرم:
- زحمت حملش رو به عهده بگیر!
سر جاش می ایسته و نگاهش از کیف توی دستم به صورتم می رسه. خیلی جدی می‌گه:
- امر دیگه باشه؟
بی حوصله جواب می‌دم:
- فعلا همین، بقیه‌ش برای بعد!
بدون اعتنا به کیفی که به سمتش گرفتم، از در مقابلش رد می‌شه و پا روی اولین پله می ذاره.
-  هر وقت چلاق شدی بهت لطف می‌کنم و کیفت رو برات میارم!

دستم هنوز توی همون حالته که می گم:
- مگه می‌خوای کوه جا به جا کنی این‌قدر برام قیف می‌آی؟  بخاطر طرح خاص روش اگه خودم بندازم دوشم بهم شک می کنن، دو دقیقه بگیر دستت از خروجی رد شدیم ازت می گیرمش که خسته نشی! 
می ایسته و کیف رو از دستم می گیره. نگاهش برای چند لحظه روی شکل عقاب روی کیف ثابت می‌شه و اخم هاش توی هم می‌ره.  بلافاصله کیف رو به دوشش می‌ندازه و بدون هیچ حرفی بقیه مسیر رو طی می کنه.

توی ماشین که می نشینم کیفم رو از دوشش می کشم و روی پام می‌ذارم. بدون هیچ واکنش خاصی فقط چند لحظه نگاهم می‌کنه و بعد سوار می‌شه.

با لرزش گوشیم قفلش رو باز می کنم و جواب پیام سیاوش رو می‌دم . توی این هیری ویری باز برنامه ریختن! آدم به عقلشون شک می کنه، انگار که نه انگار دارن با یه باند خلاف کار می کنن! از بی‌خیالیشون اساسی حرصم گرفته و در جواب پیامش فقط نوشتم که نمی تونم باهاشون برم حالا دیگه تعجبش و سوال پیچ کردن هاش به کنار!

آهی سرعت ماشین رو بیشتر می‌کنه و وارد خیابون اصلی می‌شه:
- ناهار چی می‌خوری؟
صفحه‌ی سیاوش رو می‌بندم.
- خوردم.
پشت چراغ قرمز می‌ایسته:
-  می‌دونم که نخوردی. حالا بگو چی می‌خوری؟
گوشی رو پایین می‌آرم و نگاهم رو به نیم‌رخش می کشونم:
- بر فرض من نخورده باشم این ساعت کجا بازه؟
از سر بی تفاوتی شونه ای بالا می‌ندازه:
- بلاخره یه فست فودی چیزی بازه، این‌که نگرانی نداره!
- پس نگو ناهار چی می‌خوری بگو فست فود چی می خوری!
راهنما می‌زنه و ماشین رو به کنار خیابون می‌کشه:
- حالا همون، زیاد سخت نگیر.
باز رفت رو اون رگ خونسردی معروفش! هیچ جوابی بهش نمی‌دم که پیاده می‌شه و حین بستن در ماشین می پرسه:
- حالا چی بگیرم؟
شماره ی ایمان رو می گیرم و با گفتن " فرقی نداره" گوشی رو روی گوشم می‌ذارم. مدت زیادی نگذشته که صداش توی گوشم پخش می‌شه:
- به به کیا! نا پیدایی دادش!
- سایه ت بلند شده دیگه ما رو نمی بینی وگرنه که ما همین پایین مایینا زیر سایه تیم.
 به کسی که کنارشه تشر می‌زنه:
- مگه نگفتم کسی بدون اجازه نره تو اتاق سام؟ این چه وضعشه!
گوشی رو توی دستم جا به جا می‌کنم و با صدای جدی می‌گم:
- می‌خوای بعدا زنگ بزنم؟
از شدت خشم صداش کمتر می‌شه:
- نه عامو برای چی بعدا زنگ بزنی؟ 
نگاهم توی آینه توی چشم هامم قفل می‌شه: 
- حالا چی شده باز سگ شدی؟
پوفی می کشه:
- جای من بودی تیکه تیکه شون می کردی!
داره جالب می‌شه! ایمان زیاد خونسرد نیست ولی آدمی هم نیست که الکی عصبانی بشه!
- چیطو شده مگه حالو؟
- چند روز دیگه این‌جا یه جشن داریم یه مقدار کارا بهم ریخته. یه چند تا اشتباه صورت گرفته سام هم حساسه دیگه هیچی...
بین حرف زدن ایمان در ماشین باز می‌شه و نگاهم سریع به صورت آهی می‌رسه. هم‌زمان که سوالی به آهی نگاه می‌کنم کلمات رو به زبون میارم:
- چه جشنی؟
در کنار گوشزد کردن یه سری حرف ها به آدم هایی که فضای اطرافش رو پر کردن می‌گه:
- تولد سام.
ابروهام بهم نزدیک می‌شن. تولد سام! یعنی با این سنش و شغل شریفش جشن تولد هم می‌گیره؟!
خیلی کوتاه می‌گم:
- آها!
- این‌بار دیگه نمی‌تونی از زیر اومدن در بری. هم‌کارمونی باید بیای!
متعجب می‌گم:
- مگه منم دعوتم؟
آهی با دست اشاره می‌کنه که تماس رو قطع کنم!
مغزم داره دنبال دلیل دعوت شدنم به جشن تولد رئیس باند قاچاق عتیقه می‌گرده که ایمان جوابم رو می‌ده:
- شک نکن. علاوه بر دعوت بودن، حضورت هم الزامیه!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ چهار شنبه 17 مرداد 1397 ] [ 23:54 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

آخرین مطالب