#من_پسرم
#قسمت_127
هنوز چند دقیقه بیشتر از تموم شدن کلاس نگذشته و کم کم دارم آماده می شم که بیرون بزنم که گوشیم روی دستهی صندلیم می لرزه. گوشی رو برمیدارم و بین شونه و گوشم نگهش می دارم. جمله ای رو بالای کتابم می نویسم و جواب زن رو میدم:
- گفتی از کجا زنگ می زنی؟
صدای زن میانسال جوابم رو میده:
- از بخش تربیت بدنی دانشگاه!
کتاب رو می بندم و زیپ کیفم رو باز می کنم:
- اداره تربیت بدنی؟! چیکارم دارن؟
صدای نازکش با ملایمت می گه:
- اینجوری نمی تونم برات توضیح بدم، طولانیه باید بیای اتاق(...) از خانوم راستاد بپرسی. ایشون بیشتر در جریان هستن.
ازش تشکر می کنم و گوشی رو قطع می کنم. کیف کولی جنس لی ام رو روی دوشم می ندازم و با نگاه گرفتن از جای خالی کتی از اتاق خارج می شم. برای لحظه ای با یادآوری بلایی که کتی سر زندگیش آورده شقیقه م تیر می کشه ولی بخاطر دلخوری شدیدم برای رفتار اخیرش افکارم رو جوری کنترل می کنم که تا مدت ها به طرف کتی نره! تکونی به سرم میدم و قدم هام رو تندتر می کنم.
نگاهم ک به تابلوی بخش تربیت بدنی میخوره متوقف می شم. یعنی باهام چیکار دارن؟ از سر بی تفاوتی شونه ای بالا می ندازم و با گام های بلند وارد اتاق می شم. مستقیم به سمت تک میز داخل اتاق میرم و دقیقا مقابل تابلوی چوبی با عنوان "نازنین راستاد" متوقف می شم. دختر جوونی با موهای فر که از مقنهش بیرون ریخته و مشغول کار کردن با لپ تاپ روی میزه، متوجه حضورم میشه ولی واکنشی نشون نمیده. نمایشی گلوم رو صاف می کنم تا توجه ش رو به خودم جلب کنم ولی فقط سری تکون میده و بدون نگاه گرفتن از فرم های اداری مقابلش خیلی کوتاه می گه:
- با کی کار داری؟
چه استقبال گرمی! حالا معلوم نیست چیکارم دارن؛ زنگ زدن که پاشو بیا!
به زبون آوردن اسمی که ازش تنفر دارم سخت ترین کار دنیاست ولی تمام سعیم رو می کنم که موقعه گفتن اسمم روی لب هام پوزخند ننشینه.
- نفس سبحانم! کارم داشتین گویا!
عینک طبی روی چشم هاش رو با دو تا انگشت شصت و اشاره کمی از چشم هاش فاصله میده و نگاهش رو از صفحه لپ تاپ به من می رسونه، گوشه ی لبش رو به دندون می گیره و اسمم رو زیر لب تکرار می کنه و چند ثانیه بعد لبش از زیر دندونش آزاد می شه:
- آها؛ نفس سبحان.
بالاخره دست از کیبورد می کشه و با راست کردن کمرش به صندلی پشت سرش تکیه میده:
- بشین کارت دارم.
نگاهی به صندلی کنارم می ندازم و با چند قدم جا به جایی روی صندلی جای می گیرم. هنوز کامل ننشستم که صداش رو می شنوم:
- تا جایی که می دونم توی یکی از رشته های ورزشی از بچگی کار کردی و مدرک داری درسته؟
این سوال ها برای چیه؟!
- درسته؛ چند سالی میشه کاراته کار می کنم. چطور؟
طره ای از موهاش رو که توی صورتش ریخته شده رو از صورتش کنار می زنه:
- یه صحبتی باهات دارم در مورد تیم ورزشی دانشگاه. اردوی ورزشی دانشگاه بخش کاراته سرپرست نداره؛ یعنی داشتا ولی خانوم زمانی فارغ التحصیل شدن و دیگه تمایلی به ادامه همکاری ندارن، توی سوابق بچه های دیگه یه بررسی کردم، دیدم مناسب ترین فرد شمایی.
بخاطر شرایط و وضعیتی که داشتم مجبور شدم هر چی آهی می گه بگم قبوله ولی از همون لحظه این سوال ولم نمی کرد که برای رانندگی های خارج شهر و چند روزه، چه جوری باید مامان رو بپیچونم؟ اون هم مامانی که اینهمه روی رفت و آمدم حساسه! یه سری فکر های دیگه داشتم ولی حالا با موقعیتی که پیش اومده کم ترین مزیتش همین پیچوندن های مامانه!
کیفم رو روی پام می ذارم:
- خانوم راستاد این ترم درس هام سنگینه می تونید در اون مورد با اساتید...
لبخندی روی لب میآره:
- شما قبول کنید؛ اساتید باهاتون کنار میان، نگرانش نباش.
لبم رو با زبون خیس می کنم:
- من عاشق ورزشم این دیگه فکر کردن نمیخواد؛ فقط بهم بگین تمرینات بچه ها از کی شروع میشه؟
کاغذی رو از کشوی میزش بیرون می کشه و روان نویسش رو به دست می گیره:
- برات معرفی نامه می نویسم؛ هر چی زودتر خودت رو برسون به بچه ها.
بلند می شم و کاغذ رو ازش می گیرم:
- حتما.
- این اعتماد بخاطر سابقه ت توی مسابقه های ورزشیه که از طرف دانشگاه شرکت کردی؛ اینبارم رو سفیدمون کن.
کیفم رو روی دوشم تنظیم می کنم و خیره توی چشم هاش با لحن قاطعی می گم:
- حواسم هست به بچه ها، خیالتون راحت.
خداحافظی می کنم و عقب گرد کرده و از اتاق خارج میشم. برگه جلوی چشممه و تمام حواسم به نوشته های صفحه ست. اصلا تو این دنیا نیستم که کسی بهم تنه می زنه و بدون معذرت خواهی دور می شه. اگه شرایط عادی بود به این راحتی بیخیالش نمیشدم ولی الان نمیخوام حال خوشم با سهل انگاری یه نفر دیگه بهم بریزه پس حتی سرمم بالا نمیارم که ببینم کی بوده که اینقدر شعور به خرج داد و حتی معذرت خواهی هم نکرد!
نظرات شما عزیزان: