,

#من_پسرم

#پارت_125

 


 لب های مرد روبه روم به لبخندی از هم فاصله می گیرن. با دست مسیری رو نشون می ده:
ـ یکم قدم بزنیم؛ حرف هام رو هم می شنوی.
ناراضی باهاش هم قدم می شم. بعد از طی مسیری، جایی متوقف می شه و دست به جیب درخت اناری رو نشون می ده:
ـ چیزی در مورد این درخت یادته؟
چیزی از گذشته و این فامیل به خاطر ندارم پس طبیعتا دیگه به یاد نیاوردن درخت و داستانش یه امر عادیه! نگاه از برگ زرد و نارنجیش می گیرم و بی حوصله نوچی ادا می کنم. به سمت درخت حرکت می کنه و من و رهامم به دنبالش به کنار درخت می کشونه. از پایین به بالا به درخت نگاهی می ندازه و کلمات به همراه بخار از دهنش خارج می شن:
ـ ده دوازده سال پیش که پدر تنهامون گذاشت...
برای لحظاتی چند، ساکت می شه و لبش رو با زبون خیس می کنه:
ـ خیلی شوکه شدی چون از زمان تولدت پدر نداشتی به پدربزرگت می گفتی بابا. تا مدت ها حرف نزدی و درست و حسابی چیزی نخوردی.
نگاه غم بارش توی صورتم می چرخه:
ـ هنوز هم اون روزها به خوبی جلوی چشم هامن. من هم پدرم رو از دست داده بودم ولی بیشتر از این‌که بخاطر نبود پدر ناراحت باشم؛ نگران تویی بودم که لب از لب باز نمی کردی و هیچ آوایی ازت شنیده نمی شد. حتی یک قطره اشک هم نریختی! اون‌قدری این حالت داغونم کرده بود که روز و شب نداشتم. هر کاری می کردیم فایده ای نداشت کاملا توی سکوت رفته بودی و روز به روز نگرانی همه بیشتر می شد. خودت به اندازه ی کافی بی پدری کشیده بودی و حالا با مرگ بابا....
از حرف هاش مشخصه داره در مورد موقعی حرف می زنه که حدودا ده دوازده سالم بود و اون موقع هم سن کمی نداشتم ولی نمی دونم چرا نمی تونم چیزی به خاطر بیارم! هر چی به مغزم فشار میارم حتی کلمه ای از حرف های این دایی تازه رؤیت شده رو به خاطر نمیارم! از این بی خبری اخم هام بیشتر درهم می شن. نکنه داره دروغ می گه؟! بر خلاف میلم سکوت می کنم و به بقیه ی حرف هاش گوش می کنم:
ـ یه روز که وسط اتاق بابا نشسته بودی و نگاهت به جای خالیش خشک شده بود دیگه نتونستم طاقت بیارم، برت داشتم و از خونه بیرون زدم. آوردمت به باغ پدری و دقیقا پای همین درخت...
فاصله ش رو با درخت یک قدم می کنه و با کف دست ضربه ای به تنه ی درخت می زنه.
ـ کوبیدم به این درخت و گفتم این تنه ی یه خانواده ست، اصل وجودی یه خاندان که همیشه باید سرپا وایسه. برگ هایی که پای درخت افتاده بودن رو نشونت دادم و گفتم اینا آدم هایین که در طول زمان ترکمون می کنن و از خانواده جدا می شن.
دستش رو روی شاخه ای می کشه:
ـ جوونه های روی شاخه ها رو نشونت دادم و گفتم اینا همین شماهایی هستین که باید این خاندان رو زنده نگه دارین. باید نام و نشون اون هایی که اون پایین تو خاک خوابیدن رو زنده نگه دارین.
  به سمتم می چرخه:
ـ دقیقا رو به روت روی زانو نشستم و بازوهات رو توی دستم گرفتم. توی چشم های معصوم و بی انگیزه ت خیره شدم و آخرین امیدم رو امتحان کردم؛ جملاتی  رو به زبون آوردم که بعد از چهل روز با شنیدنشون چشمه ی اشکت جوشید.
کنجکاو شدم بدونم چی گفته که تونسته همچین آدمی که توصیف می کنه رو به گریه دربیاره! سوالی نگاهش می کنم:
ـ چی گفتی؟
فاصله ش رو کمتر می کنه:
ـ بابا مرده. تنهامون گذاشته، الان رفته پیش خدا؛ یادته که چقدر دوست داشت بره پیش خدا؟ حالا اگه اینجوری بکنی به خاطر ناراحتی تو مجبور می شه خدا رو تنها بذاره و برگرده. دلت می خواد از کسی که دوسش داره جداش کنی؟ با گفتن این حرف صدای جیغ کشیدن و نه گفتنت بلند شد و چشم هات بارونی شدن. مدام می گفتی نه نمی خوام بابا ناراحت شه؛ نمی خوام از خدایی که انقدر دوسش داره جدا بشه. دیدن حال و وضعیتت برام سخت بود ولی انگار تنها راهی بود که تونسته بود حالت رو بهتر کنه. بغلت کردم و حرفام رو ادامه دادم:
- حالا بابا همون برگیه که ریخته و تو یکی از اون جوونه ها ی روی شاخه ای؛ باید زندگی کنی و تنه ی اصلی خانواده رو زنده نگه داری تا بابا پیش خدا خوشحال باشه و برای نارضایتی و ناراحتی تو قصد برگشت نکنه.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 18 مرداد 1397 ] [ 1:45 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

آخرین مطالب