,

#من_پسرم

#قسمت_123

 

درخت های وسط روستا حس سر زندگی و نشاط رو به آدم تزریق می‌کنه. قدم به قدم؛ گام به گام هم پای رهام از بین روستای خلوت می گذریم و پیش می‌ریم. بناهای بسیار قدیمی که گاهی به چشم میان نشون دهنده ی قدمت خیلی زیاد روستاست. خونه های زیادی توی این سرما خالی به نظر میان و این یعنی آدم هایی برای فرار از شلوغی و آلودگی شهر ها تابستان ها به زادگاهشون رو میارن و افراد مسن‌تر هم برای فرار از زمستان سخت منطقه موقع سردی هوا به شهرها پناه می برن.
از کنار آخرین خونه که می گذریم وارد یه راه باریکه می شیم که دست راست پر از باغ های میوه ست. درخت هایی که اطرافمون دیده می شن حس های خوب و فوق العاده ای رو به آدم منتقل می کنن. گل آلود بودن مسیر راه رفتنمون رو سخت کرده. دم عمیقی از این هوای پاک و لذت بخش می گیرم. نگاهم به آبی آسمونه و بوی خاک های خیس شده مشامم رو نوازش می ده. قدمی به جلو برمی دارم که متوجه می شم رهام همراهیم نمی کنه؛ عقب‌گرد می کنم و به جایی که رو به روش متوقف شده نگاه می کنم. از بین همه ی باغ هایی که سمت راست جاده بود جایی درست مقابل یه باغ انار متوقف شده.
نگاهی به ورودی باغ می اندازم؛ یه در بزرگ آهنی سفید رنگ و دیوار چین های دور باغ هر گونه دسترسی غیرمجاز به داخل ملک رو محدود می کنه. رهام قصد حرکت داره که به شونه ش می زنم و متوقفش می کنم:
- نمی‌خوای بگی این‌جا کجاست؟
چشمکی نثار  صورت یخ زدم می کنه:
- تو که تا حالا صبر کردی؛ اینم روش.
باز هم سکوت می کنم؛ از طرفی دیگه داره حالم از این‌همه سکوت خودم و وا ندادن رهام بهم می‌خوره و از طرف دیگه می خوام زودتر بفهمم چی تو سرش می گذره؟ نفس عمیقی می کشم و باهاش هم قدم می شم.
جلوی در باغ می ایسته و ته کلیدی رو از جیب شلوارش بیرون می کشه.
کلیدی رو جدا می کنه و اون رو توی قفل می ندازه، در رو کمی به سمت خودش کشیده و کلید رو می چرخونه. در باز شده رو به جلو هل می‌ده و اشاره می‌کنه که قبل از خودش وارد بشم.
نیم نگاهی به چهره‌ی بشاشش می‌ندازم و قدم در باغی می‌ذارم که هیچ راه گریزی نداره و به شدت با دیوار های بلوکی به حصار کشیده شده! پشت سرم صدای قدم های رهام و بلافاصله صدای بسته شدن در رو می شنوم.
قطرات درشت بارون از برگ های روی درخت های انگور و انار شره می کنن. با دقت پام رو روی قسمت هایی می‌ذارم که زمین سفته و احتمال فرو رفتن توی گل نیست.
کمی داخل باغ جلو می‌ریم ، همچنان رهام چیزی نمی‌گه و من هم چیزی دستگیرم نمی شه ، دیگه واقعا دارم جوش می‌آرم!
این اواخر عجب دل و جراتی پیدا کردم! دیگه کافیه هر چی گفت سکوت کن و به سازش رقصیدم؛ الان می‌خوام بدونم کی به کیه!
سر جام می‌ایستم و روی پاشنه به سمتش می‌چرخم:
- کافیه رهام؛ من جلوتر از این نمی‌آم همین الان بگو این‌جا چه خبره؟
لبخند دندون‌نمایی می زنه و سکوت می کنه. یدفعه از پشت سرم صدای خرد شدن برگ های خشک درختا رو زیر پاهای کسی می شنوم. رهام  از شونه هام می گیره و منو به سمت مخالف می چرخونه . چشمم به مرد جوونی می افته که دست به سینه ایستاده و به من نگاه می کنه. حدود سی و پنج سال رو  باید داشته باشه! این دیگه کیه؟ توی این باغ چه خبره؟
صدای رهام درست جایی کنار گوشم نجوا می‌کنه:
- یکی می‌خواست ببینتت؛ مجبور شدم بشم مسئول جور کردن این دیدار.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 18 مرداد 1397 ] [ 1:48 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

آخرین مطالب