#من_پسرم
#قسمت_122
نگاهم بین مزارع اطراف جاده آسفالت می چرخه و همچنان دستم روی چاقوی توی جیبم قرار گرفته. دستی روی شیشه ی بخار گرفته می کشم تا دید بهتری نسبت به اطرافم داشته باشم. شدت بارندگی کم شده، قطرات بارون نم نم روی شیشه ها فرود میان و حالا راحتتر میتونم بفهمم که اطرافمون چه خبره. سکوت داخل ماشین رو هر از گاهی صدای برف پاکن ها که حالا با سرعت کمتری حرکت می کنند می شکنه. از ابتدای مسیر که ازم خواست کاپشن خیسم رو در بیارم و من بی تفاوتی طی کردم دیگه صحبتی نکردیم.
اینجا خبری از هوای گرفته ی شهر نیست، سرسبزی اطراف روح آدم رو جلا می ده.
شیشه رو کمی پایین می دم، نسیم ملایمی به لباس های خیسم میخوره و لرز تمام وجودم رو میگیره، ولی بهش اهمیتی نمیدم و هوای تازه رو عمیقا درون ریه هام می کشم. نگاهم روی چاله های آب و گل می چرخه و توی آینهی وسط ماشین به چهرهی رهام میرسه. دلم رو به دریا می زنم و سعی میکنم بدون اینکه آمادگی برای دفاع از خودم رو از دست بدم افکار منفی رو از خودم دور کنم.
مطمئنم اگه رهام آدم درستی نبود مامان کلا توی خونه راهش نمی داد؛ ولی الان هر چی فکر می کنم نمی تونم به نتیجه برسم که رهام من رو می خواد کجا ببره و چرا مامان نباید بفهمه؟!
بعد از نیم ساعت پیشروی آروم و محتاطانه توی جادهای که با آب بارون شسته شده؛ ماشین وارد یه بیراهه می شه و من همچنان سکوت می کنم. این حجم از سکوت در برابر بی خبری، از من بعیده! همینطور به اطراف دقت می کنم و از هوای مطبوع لذت می برم که کم کم نمایان شدن تک و توک خانه هایی گلی و همینطور بناهایی با شیروانی های ساده بهم می فهمونن که به یه روستا نزدیک می شیم.
با توقف ماشین، در سمت راننده باز می شه. هنوز نگاهم روی طبیعت اطرافمه که صدای رهام توجهم رو به خودش جلب می کنه:
ـ پیاده نمی شی؟ رسیدیما.
سری تکون می دم و پام رو با احتیاط روی زمین گل آلود می ذارم. می خوام قدم بعدی رو بردارم که صدای سوت رهام مجبورم می کنه این بار دیگه نگاهش کنم.
ـ اینجوری کجا می ری؟ اگه سرما بخوری خاله مریم من رو از ایران به دَر می کنه.
شونه ای بالا می ندازم:
ـ لباس همراهم نیست؛ می خوای تو ماشین منتظر بمونم، تا تو بری و بیای؟
دست می بره به جایی کنار پلاک ماشین و صندوق عقب رو باز می کنه:
ـ کشیک چی که لازم نداشتم اینهمه راه تا اینجا بیارمت!
پالتوی چرم مشکی رنگی رو به سمتم می گیره:
ـ کاپشنت رو توی ماشین بذار و این رو بپوش.
رو به ماشین می ایستم، زیپ کاپشنم رو پایین می کشم و پالتو رو جایگزین می کنم، پالتو مردونهست و کمی برای من بزرگه، شال گردنم رو دوباره تنظیم می کنم و با بستن در ماشین به سمت رهام قدم برمی دارم. پیش به سوی یه ریسک دیگه! کل زندگیم ریسکه؛ این یکی هم روش! نم نمِ خوش آوای بارون همراه با جیک جیک گنجشک ها هنوز ادامه داره و کنارش باد سردی هم می وزه؛ دست هام رو جلوی دهانم می گیرم و از نفس گرمم بهشون می دمم.
از کنار ساختمان های قدیمی و جدید می گذریم و پیش می ریم. به بعضی از ساختمان ها هر چه بیشتر دقت میکنی کمتر چیزی از سنشون متوجه میشی، یعنی مال چند سال پیشن؟
نظرات شما عزیزان: