#من_پسرم
#قسمت_121
صداش رو صاف می کنه و با اعتماد به نفس فوق العادهش می گه:
ـ کلا آدم جذابیم! همه بهم علاقه خاصی دارن.
کف دستم رو روی سقف ماشین می کوبم:
ـ رهام!
به سوئیچ نگاه می کنه و با فشار دادنش دکمه روش، درهای ماشین رو باز می کنه. با احتیاط می گه:
ـ گفتم که خون....
هنوز جمله ش کامل نشده که بین حرفش می پرم:
ـ مگه خون آشامی تو؟
یکدفعه صدای خنده ش بلند میشه، سوار ماشین میشه و خندون اشاره می کنه که من هم سوار شم. به محض سوار شدنم استارت می زنه و با مهربونی می گه:
ـ اخم هات رو وا کن. بچه زدن نداره. خیلی وقت پیش آدرس دانشگاه رو از خاله گرفته بودم؛ صبحم باهاش تلفنی صحبت می کردم که گفت تا این ساعت کلاس داری. داشتم میومدم سراغت که دوستت رو دیدی و ...
مکث می کنه.
با عصبانیت داد می زنم:
- کی بهت اجازه داده بود یواشکی دنبال من راه بیفتی؟
هول می شه:
-اصلا نمیخواستم این کار رو بکنم ولی خب قبول کن هیچکدومتون تو حالی نبودین که بشه بهتون نزدیک شد!
سعی می کنم به خودم مسلط بشم. هیچ دلم نمیخواد به این فکر کنم که رفتار کتی رو باهام دیده!
دستمالی رو از جعبه بیرون میارم و به صورتم می کشم:
-پس چرا تو زودتر از من بالای پل هوایی بودی؟
بادی به غبغب میندازه و با صدای کلفت تری می گه:
- حاجیت رو دست کم نگیر.
بیخیال موضوع می شم:
ـ الان مامان می دونه من همراهتم؟
راهنما می زنه و فرمون رو می پیچونه، با لحن جدی ای می گه:
ـ نمیدونه و هیچوقت هم نباید بفهمه!
موضوع داره جالب می شه! نگاهی به نیم رخش میندازم:
ـ داری موفق میشی.
خیره به رو به رو، ابروهاش بهم نزدیک می شن. جالبه! صورتش مردونه ست ولی مدل نگاهش، در هم رفتن ابروهاش، در کل ته چهره ش خیلی شبیه مامانه!
آروم میپرسه:
ـ توی چی؟
قصد ندارم جوابش رو بدم ولی زیر لب فقط یک کلمه می گم:
- کنجکاو کردنم.
نگاهی به مسیری که داره میره میندازم، داره من رو کجا می بره؟!
یدفعه تکون شدیدی می خوریم. ماشین توی چاله ی آب می افته و آب گل آلودی که روی شیشه ی جلوی ماشین پخش می شه، جلوی دید رو می گیره. رهام سریع برف پاک کن رو می زنه و گل های روی شیشه رو پاک می کنه. صاف می شم، کمی خودم رو بالا می کشم و گوشی رو از جیب پشتی شلوارم بیرون می کشم:
ـ چرا مامان نباید بفهمه؟
خیلی جدی می گه:
ـ چون زیرا.
می چرخم به سمتش و مایل می نشینم:
ـ باز مسخره بازیت عود کرد؟
دستی به پیشونیش می کشه:
ـ آها ببخشید؛ چون چ چسبیده به را؟
ازش رو می گیرم و سرم رو توی گوشیم فرو می برم. دقیقا همین امروز که حالم اینقدر خرابه؛ این آدم هم باید بیاد سراغم و اینقدر خوشمزگی کنه.
واتساپ رو باز می کنم و گروه دوستانه مون رو چک می کنم. ۵ هزار تا پیام نخونده دارم ولی الان به اندازه ای اعصابم داغونه که متوجه نمی شم چی به چیه یا اینکه اصلا دارن در مورد چی حرف می زنن! برنامه رو می بندم و ترجیح می دم تا زمان رسیدن به مقصد توی سکوت به روبه روم خیره بشم.
بعد از نیم ساعت رانندگی، رهام وارد جاده ای خاکی می شه که روی تابلوی اول جاده نوشته "کوهمره سرخی".
سکوت می کنم تا ببینم رهام وسط این بیابون چیکار داره!
توی یک لحظه تمام بدنم داغ می شه. افکار بدی توی ذهنم می پیچن! "اینجا بیابونه....حواست هست کسی این دور و برا نیست؟... تو اینجا چیکار می کنی با آدمی که هیچ شناختی ازش نداری؟" سعی می کنم به خودم مسلط باشم. افکار مزاحم رو کنار می زنم . چاقو ضامن دار توی جیبم رو لمس می کنم و خودم رو برای مقابله با هر حرکت نابجایی آماده می کنم.
نظرات شما عزیزان: