#من_پسرم
#قسمت_118
مقابلش روی دو پا می نشینم و مقنعه ای که توی گردنش افتاده رو بالا می کشم و روی موهاش رو می پوشونم. فین فین می کنه، دست هام رو دو طرف صورتش می گیرم و سرش رو بالا میارم. توی صورت رنگ پریده و افسرده ش هر چیزی حس می کنم جز کتی شاد و سر زندهی خودم. کسی که وقتی کتونی صداش می زدم همه جا رو روی سرش می ذاشت یا وقتی که می گفتم شال و مقنعه ت رو درست کن شش ساعت برام سخنرانی می کرد که حریم شخصی خودشه و دلش می خواد مانتوی کوتاه بپوشه، شال نندازه و هزارتا داستان دیگه، ولی حالا چی؟ بغض کرده و با چشم هایی که اشک داخلشون حلقه زده بهم خیره شده و چیزی نمی گه. نمی تونم بیشتر از این سکوت کنم:
- آخرش که چی؟ بعد از اینکه بچه رو سقط کردی می خوای چیکار کنی؟ الان درست رو کنار بذاری بعدش می خوای چکار کنی؟
لب هاش می لرزه و قطره اشک از حصار چشم هاش آزاد می شه:
ـ تو هم لنگه ی کیارشی! همه تون سر و ته یه کرباسین.
از جاش بلند می شه و شروع می کنه به جیغ جیغ کردن:
ـ دیوونه م می کنین، مدام اشتباهاتم رو توی صورتم می کوبین.
دهن باز می کنم چیزی بگم که نفس زنون انگشت اشاره ش رو به معنای سکوت بالا می ره، بین هق هق کردن و با صدای بریده کلمات رو بیان می کنه:
ـ دیگه ازت.. کمک نمی...خوام. تو زندگیم دخال....ت نکن تا حا...لا خودم مشکلاتم....رو حل کردم از این به بعدم خودم تنهایی از عهده ش برمیام نه به کمک تو اح...تیاج دارم، نه مامان بابایی که هی...چ وقت خدا... نبودن نه اون کیارش لعنتی که سالی یه بار توی خونه پیداش می شه و گند... می زنه به همه چی و دوباره غیبش می زنه.
از شنیدن حرفهاش به شدت ناراحت و عصبی میشم:
_ببند دهنت رو ببینم. چت شد یهو؟ من فقط نگرانتم همین.
دست هاش رو با عصبانیت تکون می ده و با صدای بلند و لرزونی می گه:
- نگرانیت رو نمیخوام. ولم کن، ولم کن، بذار به حال خودم بمیرم.
به لباسش چنگ میندازم که نگهش دارم ولی دستم رو پس میزنه و با قدمهای تند ازم دور می شه. دوباره دنبالش می دوم بازوش رو می گیرم و بزور نگهش می دارم هنوز حرفی نزدم که محکم هلم می ده و صداش رو می بره بالا:
-دیگه سراغ من نیا. از همه تون متنفرم.
بهم پشت می کنه و با سرعت به سمت در خروجی دانشگاه حرکت می کنه.
بهت زده به مسیر رفتنش نگاه می کنم. از جلوی دیدم که خارج میشه، دست هام رو در جیب فرو می کنم و در محوطه ی دانشگاه شروع به قدم زدن می کنم. از کنار ساختمان کتابخانه ی مرکزی دانشگاه میگذرم و وارد خیابون اصلی داخل محوطه دانشگاه میشم.
زیر تک درخت همیشگی که یادگار همنشینیهای من و کتیه؛ دختر و پسری نشستن و صدای بلند خنده شون فضا رو پر کرده. برای چند لحظه محو تماشای اونها میشم.
پسر مو مشکی داره چیزی رو برای دختر تعریف میکنه که متوجه حواس پرتیش میشه. با نزدیک کردن انگشت اشاره و شصتش بهم، روی بینی دخترک ضربه ای می زنه و بلافاصله صدای لوس بازی های دختر به گوشم میرسه.
یاد روزهایی که کتی لحظه ای ساکت نمیموند می افتم. زمان هایی که از حرافی ها و شوخیهاش عاصی میشدم. دلم تنگ شده برای اون کتی...
دلم غنج می زنه برای اون روزهای تنها دوستم... نمیدونم کجا رو اشتباه رفتم که کتی ازم آزرده شده. کجا رو کج رفتم که باعث شد کتی من رو با کیارش و پرهام یکی ببینه!
ضربه ای به قوطی رانی جلوی پام می زنم و آه بلندی از اعماق وجودم میکشم. با دیدن آبسرد کن به سمتش میرم. مشتم رو پر از آب سرد میکنم و به صورتم میپاشم. هوای سرد و یخ بودن آب باعث می شه لرزی از تنم بگذره. برای بار دوم دستم رو پر از آب میکنم و این بار به سمت دهنم میبرم. جریان آب سرد وارد بدنم میشه ولی باز هم نمی تونه از التهاب درونیم کم کنه.
عقب می کشم و دستهای یخ زده ام رو توی جیبم فرو می برم. باحس نشستن قطرهای روی صورتم نگاهم رو به آسمون میدم.
کِی این همه ابر دل آسمون رو پر کردن که حالا داره بارون میباره؟!
با احتیاط وارد سرویس بهداشتی مردانه ی دانشکده ی علوم پایه می شم، مانتو و مقنعنه رو سریع از تنم بیرون میکشم و توی کیفم میچپونم.
نظرات شما عزیزان: