,

#من_پسرم

#قسمت_117


سرم رو روی زانوهام می ذارم و دست هام دور پاهام حلقه می شن. چیزی توی گلوم راه نفسم رو می بنده و هر چی تلاش می کنم نمی تونم اون رو فرو بدم. طاقت ناراحتی تنها کسم رو ندارم و حالا به بدترین شکل دلش رو شکستم، نابودش کردم. سرکش هستم، خودسرم و رابطه ی خوبی باهاش ندارم ولی اون‌قدر براش ارزش و احترام قائلم که آرامش خاطرش مهم ترین دغدغه م باشه. چند دقیقه تو همون حالت می مونم ولی با حس سنگینی بیشتر در سرم به پهلو روی زمین دراز می کشم. هردو دستم رو زیر سرم می ذارم و پاهام رو توی شکمم جمع می کنم. نگرانی ها و ترس های امروزم رو که مدام توی ذهنم نقش می بندن رو پس می زنم و عزم خواب می کنم. ذهن و جسمم ثانیه ای بیشتر تا خواب فاصله  ندارن که یه جمله توی گوشم زنگ می زنه: "به آهی اعتماد نکن، آهی هم جزء اوناست حواستو جمع کن." و بعد عالم بی خبری...
***

با تموم شدن کلاس کیفم رو روی دوشم می ندازم و با قدم های محکم و سریع از کلاس خارج می شم. برای بار هزارم اسم کتونی رو توی گوشیم پیدا می کنم و شماره ش رو می گیرم. باز هم برای بار صد هزارم بوق آزاد می خوره و کسی گوشی رو جواب نمی ده. بعد از ملاقاتم با کیارش هنوز ندیدمش. دانشگاه نمیاد و گوشیش رو هم جواب نمی ده. پیام هاش رو هم چندتا درمیان جواب می ده. به حدی اعصابم رو بهم ریخته که اگه نگرانی از اذیت و آزار احتمالی کیارش نبود می رفتم دم خونشون و تا سرحد مرگ می زدمش! دختره ی احمق فکر نمی کنه نگرانش می شم؟ یک درصد با خودش نمی گه من فکرم هزار راه می ره؟
خیلی مسخره ست؛ نگران کسیم که  زندگی خودش براش اهمیتی نداره. کسی که در برابر منی که به قول خودش بهترین دوستشم ذره ای احساس مسئولیت نمی کنه.
دوباره شماره گیری می کنم و گوشی رو روی گوشم می ذارم. هنوز به بوق دوم نرسیده که بالاخره بعد از اینهمه مدت صداش رو می شنوم:
ـ دارم میام.
وارد حیاط دانشگاه می شم و توی محوطه نگاه می چرخونم:
ـ کجایی؟
صدای قدم هایی پشت سرم متوقف می شن با شنیدن صدای " اینجام" گفتنش که همزمان هم توی گوشی می پیچه وهم از پشت سرم شنیده می شه به عقب بر می گردم. گوشی رو پایین میارم و نگاهم به صورتش می رسه:
ـ مگه قرار نبود قبل کلاس بیای.
هر دو دستش بند کیفش رو فشار می دن:
ـ خیلی وقته تو دانشگاهم ولی ترجیح دادم نیام سر کلاس.
راه می افتم:
ـ چرا؟
کنارم قدم هاش رو باهام تنظیم می کنه:
ـ مرخصی گرفتم.
می ایستم و با تعجب به سمتش برمی گردم:
ـ چرا؟
ـ مفصله قضیه اش!
دستش رو می کشم و سمت محوطه ساختمان های اداری می برمش. جایی که همیشه خلوته و بهترین جا برای داد و هوار احتمالی!
به محض رسیدن به مکان مناسب اجازه نمی دم حرفی بزنه و قبل از هر چیز همه ی این بی خبری و بی توجهی های این مدتش رو سرش فریاد می زنم:
-کدوم آخوری سرت گرم بود که این مدت یه خبر درست از خودت بهم ندادی؟ می دونی چند روز گوشیت خاموش بود؟ همش هم می گفتی خوبم زنگ نزن.
دستش بالا می ره و قصد داره توی صورتم پایین بیاد که نگهش می دارم:
ـ هار شدی چه خبره؟
با عصبانیت مچ دستش رو از دستم بیرون می کشه:
-من هار شدم یا تو؟ حالیته چطوری با من حرف می زنی؟ من فقط یه بار با یه پسر بودم که نتیجه شم دیدم قرار نیست هربار دهنت رو باز کنی و هر چیزی به دهنت اومد بارم کنی!
چشم هام رو می بندم و نفس عمیقی می کشم:
ـ کیارش چیزی نگفت بهت؟ به مامانت اینا که چیزی نگفت؟
صدای آرومش عصبانیت فروریخته ش رو نشون می ده:
ـ اونم یکی لنگه ی تو! شش ساعت تمام دعوام کرد و حرف زد، بعدشم گفت اگه بچه رو سقط نکنم به مامان و بابا می گه.
ابروهام توی هم می ره و با تمسخر می گم:
ـ چرا داداش تو انقدر خوش غیرته؟
اشک از گوشه ی چشمش می چکه:
ـ پرهام تهدید کرده آبرو ریزی می کنه. کاری از دستمون بر نمیاد.
عصبی چند قدم عقب و جلو می رم و دستم رو جلوی بینی و دهنم می گیرم:
ـ برای چی مرخصی گرفتی؟
وارد فضای سبز کنارمون می شه و روی سبزه ها می نشینه و دستش هاش رو دور زانوهاش حلقه می کنه:
ـ نمی خوام تا یه مدت چشمم به پرهام بیفته. این روزا هم اصلا حال روحیم خوب نیست که چیزی از درس بفهمم.
کنارش روی دو پا می نشینم:
ـ بالاخره که چی؟ هم دانشگاهی هستین. فوقش یه ترم مرخصی بگیری بعدش چی؟
شونه ای بالا می ندازه، صداش بغضش رو لو می ده:
ـ شاید انتقالی بگیرم، شایدم بی خیال درسم بشم.
دلم به حالش می سوزه! به خاطر علاقه و اعتماد  کورکورانه ش از لحاظ حسی کاملا داغون شده از لحاظ درسی هم داره عقب میفته. اون‌وقت اون پرهام عوضی چی؟ فقط می گه خسارت می دم!
کتی داره جلوی چشم هام می سوزه و اون پسره پی خوش گذرونی خودشه!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 18 مرداد 1397 ] [ 1:59 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

آخرین مطالب