,

#من_پسرم

#قسمت-116


ذهنم دیگه واقعا کشش شنیدن حرف های نامفهوم و عجیب غریب آهی رو نداره. دستم رو سمت دستگیره ی در می برم و با باز کردن در به سرعت پیاده می شم. در رو که می بندم  ماشین آهی هم با سرعت و صدای زیادی ازم دور می شه. نگاه از ماشین می گیرم و به سمت ساختمان می چرخم. یک لحظه ذهنم فرمان ایست می ده؛  آهی اصلا از من آدرسی نپرسید! خدایا خودت بخیر بگذرون؛ آهی آدرس دقیق خونمون رو هم می دونه، معلوم نیست دیگه چه اطلاعاتی ازم دارن! با احتیاط نگاهی به اطرافم می کنم، ممکنه برام بپا هم گذاشته باشن! نگاه دقیق و موشکافانه ای به اطرافم می ندازم ولی چیز مشکوکی پیدا نمی کنم. پوفی می کشم و مقابل آیفون می ایستم.
دستم به سمت دکمه ی آیفون می ره و فشارش می دم و همزمان از روی گوشی ساعت رو چک می کنم، ساعت ده شب رو نشون می ده و این بار چندمه توی این مدت دارم دیر میام خونه؛ مطمئنم امشب یه بحث اساسی با مامان دارم.
در با تیکی باز می شه و کلافه وارد ساختمان می شم.
در واحد رو که باز می کنم آویز بالای در به صدا در میاد. کفش هام رو در میارم و وارد خونه می شم این بار هم با بستن کامل در برای بار دوم صدای جیرینگ آویز بلند می شه. چند قدم که جلوتر می رم مقابل آینه ی قدی متوقف می شم. سوییچ و عینکم رو روی کنسول می ذارم، نگاهی به صورت خسته و بی حالم می ندازم و وارد سالن پذیرایی می شم. مامان رو که نمی بینم سعی می کنم با احتیاط وارد اتاقم بشم که باهاش برخوردی نداشته باشم. به دم اتاقم که می رسم از باز بودن در اتاق تعجب می کنم. یادمه از خونه که بیرون می رفتم  در رو بسته بودم؛ ولی به خاطر حال بدم توجهی بهش نمی کنم. وارد اتاق که می شم مامان رو می بینم. دست به سینه و با اخم بهم خیره شده. با دیدنم سرش رو به طرفین تکون می ده و بدون گفتن کلامی از کنارم رد می شه. کاش دعوا می کرد، کاش هر چی از دهنش درمیومد بارم می کرد ولی با سکوتش عذابم نمی داد! هنوز چند قدم بیشتر از کنارم رد نشده که صدای قدم هاش قطع می شه و بلافاصله صداش با جدیت تمام به گوش می رسه:
ـ نفس برگرد.
چشم هام رو می بندم و دم عمیقی می گیرم. دوباره صداش بلند می شه:
ـ زود.
به سختی پاهام رو تکون می دم و به طرفش می چرخم. چهار قدم فاصله ش رو باهام صفر می کنه و درست مقابل صورتم متوقف می شه:
ـ ها کن.
هیچ حرکتی نمی کنم و فقط دست هام مشت می شن. اونی که نباید می شد داره اتفاق می افته. چرا من شانس ندارم؟ امروز از زمین و زمان داره برام می باره. این انصاف نیست، اگه مادرم چیزی بفهمه چیزی از غرور و شخصیتم باقی نمی مونه. هیچ وقت دیگه روی قولم حساب نمی کنه و هر حرفی بزنم براش بی ارزشه!
گره ابروهاش کور تر می شه:
ـ نذار دوباره حرفم رو تکرار کنم.
عرق سرد روی تیره ی کمرم نشسته و قلبم به شدت به قفسه ی سینه م می کوبه. ازش رو می گیرم و از کنارش عبور می کنم تا به سمت حمام برم که بازوم رو می گیره:
ـ وایسا اینجا ببینم، گفتم ها کن نفس زود باش.
نگاهم توی نگاهش قفل می شه و مشتم محکم تر می شه. با اشاره سرش اصرار می کنه و نزدیک تر میاد:
ـ یالا ببینم.
ناچار چشم هام رو می بندم و دهنم رو باز می کنم.
ـ دست مریزاد نفس!
با شنیدن صدای ناراحت و دلخورش چشم هام رو باز می کنم ولی دیگه مامان رو نمی بینم. توی همون حالت عقب عقب می رم و تکیه به دیوار می دم. روی۵ دیوار سر می خورم و چمباته می زنم. سرم رو روی زانوهام می ذارم و دستم دور پاهام حلقه می شه. غده ی توی گلوم بزرگتر می شه و راه نفسم رو می گیره.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ جمعه 19 مرداد 1397 ] [ 1:36 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

آخرین مطالب