,

#من_پسرم

#قسمت_110

 

خودم رو بیشتر با حلقه کردن دست هام بغل می کنم و از پشت سر به رفتن آهی نگاه می کنم.
چطور تونست همچین کاری کنه؟ یعنی همیشه اینقدر کله خره؟ اینکه من به حرفش نیستم دلیل نمی شه که بخواد همه چی رو بهم بریزه! بادی می وزه و این بار واقعا لرزش به تنم می افته.
 زیر لب به آهی فحشی می دم و بدون توجه به حرفش به سمت رختکن قدم برمی دارم که صدای ماهان در میاد:
ـ ای بابا چتونه شما دوتا؟
بهش توجهی نمی کنم که دستش روی بازوم می نشینه و نگهم می داره:
ـ سام شوخی نداره ها، باید باهام بیای.
پوفی می کشم:
ـ ماها باور کن سردمه!
نفس عمیقی می کشه که سینه ش به حرکت در‌‌میاد:
ـ چند لحظه صبر کن ببینم.
با صدای بلند آهی رو صدا می زنه. به خاطر فاصله ی زیادش آهی جوابی نمی ده، ماهان هم اجبارا چند قدم به سمتش می ره و دوباره صداش می زنه. بالاخره بعد از دو بار صدا زدن آهی به سمتمون می چرخه و سرش رو به معنای چی شده تکون می ده.

ماهان دست هاش رو توی جیب پشتی شلوارش فرو می بره و گردنش رو به سمت بالا می کشه. لبش رو با زبون خیس می کنه و به چشم های  آهی خیره می شه:
- آهی، کیا داره می ره!
آهی شونه ای بالا می ندازه:
- خو؟ ربطش به من چیه؟
ماهان پوفی می کشه و با دست  به کاپشنی که تن آهیه اشاره می کنه:
- بدش من. مثل اینکه دلت برای داد و هوار های سام تنگ شده!
- نچ! خودم لباسم رو می خوام.
از حرص دندون هام رو روی هم فشار می دم و از ترس لرز خفیفی از بدنم می گذره. نه به اصرار هاش برای اینکه اون لباس رو بپوشم نه به این لج کردن های الانش! آخه چی بگم! یعنی بعضی وقت ها کارت اساسی به یه سری آدم روانی گیر می کنه.
اگه دستم رو بردارم همه چیز لو می ره و از طرفی تا آخر هم نمی تونم این مدلی باشم؛ اگه بخوام برم پیش سام مطمینا نمی تونم دست به سینه برم!
چند قدمی به سمت آهی برمی دارم و با دندون هایی که از ترس روی هم تکون می خورن اسمش رو صدا می زنم.
- آهی، باید برگردم خونه حالم خوب نیست.
 نگاهی به صورتم می ندازه و ابروهاش در هم می شن:
- باز چی شده؟
از حالت بی تفاوتی چند لحظه قبلش خارج می شه و رو به روم می ایسته و دستش روی پیشونیم می ذاره. آروم زمزمه می کنه:
- تو که تب نداری پس این لرز و حالت مال چیه؟
بلند تر ادامه می ده:
- دفعه آخرته باهام لج می کنی، افتاد؟ دو ساعته دارم می گم این لعنتی رو بپوش؛ اونقدر طولش دادی که باد به بدن عرق کرده و خیست خورد و حالت رو بد کرد.
آب دهنم رو قورت می دم، صورتم مچاله می شه و چشم هام رو می بندم:
-  یه دنده تر از تو که دیگه نیستم؛ هستم؟
نیم نگاهی به اطراف می ندازه و کمی جا به جا می شه، دقیقا مقابل چشم های ماهان می ایسته. به طرفم خم می شه و تقریبا تو حالت بغل کردن قرار می گیریم.  فاصله ای بینمون نیست و با این کارش جلوی دید هر کسی رو نسبت به سینه م می گیره. کنار گوشم زمزمه می کنه:
- نترس، فقط زود دست هات رو بردار.
یعنی آهی فهمید لرزشم از ترسه نه سرما؟!
 درسته من از اینکه کسی بفهمه دخترم؛ وحشت دارم. نمی دونم چطور وقتی که توی خونه ی آهی چشم باز کردم زنده موندم! احتمالا بخاطر حال بدم بوده وگرنه اگه تو حالت عادی بودم حتما یه دور سکته اساسی می کردم. بزرگترین وحشتی که همیشه همراهم بوده همین راز لعنتیمه.
دست هام رو باز می کنم و آهی سریع کاپشن رو تنم می کنه و زودتر از چیزی که فکرش رو بکنم زیپش رو تا بالا می کشه. با فاصله گرفتنش نفس حبس شده م رو بیرون می فرستم و نفس عمیقی می کشم. می شه امروز تموم بشه و راحت شم؟
با راه افتادن آهی بدون هیچ حرفی به دنبالش می ریم تا به مهمونی سام برسیم.

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ جمعه 19 مرداد 1397 ] [ 1:45 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

آخرین مطالب