,

#من_پسرم

#قسمت-105

 


از حرص دندون هام رو روی هم فشار می دم  و مقدار زیادی هوا  وارد ریه هام می کنم:
- آدم کشی رو نیستم و اینکه وقتی ندونم چه کاری ازم می خوای چطور می تونم کارم رو درست انجام بدم؟
به سمتم می چرخه و با جدیت می گه:
- یاد بگیر رو حرف من حرف نزنی اصلا به نفعت نیست.
اخمی روی پیشونیم میارم و و طلبکارانه بهش می توپم:
- پس می شه بفرمایین من رو برای چی می خواستی ببینی؟ وقتی چیزی از هدف اصلی بهم نمی گی پس الان اینهمه راه رو اومدم که آشپزیت رو ببینم؟
از جاش بلند می شه و دست به جیب به سمتم میاد. توی فاصله ی چند سانتیم می ایسته و به طرفم خم می شه ولی هیچ تکونی نمی خورم.
- همیشه اینقدر عجولی؟
کف دست هام رو روی اپن می ذارم و فاصله رو کمتر می کنم:
- تو چی؟ همیشه اینقدر فس فس می کنی؟
گوشه ی لبش کج می شه و پوزخندی می زنه:
- خوبه سه متر زبون داری!
همون جوری دست به جیب از آشپزخونه خارج می شه و به سمت مبل می ره. روی یکیشون می نشینه و لب تاب رو روی پاش می ذاره:
- خوبه عجله داشتی هنوز که همون جا ایستادی!
سوال هام رو بی جواب می ذاره و فقط حرف خودش رو می زنه. متنفرم از این رفتار حرص درارش. سوالی که پرسیده می شه یعنی نیاز به جواب داره نه اینکه اینجوری راحت بی جواب بمونه.
با خشم و بر خلاف میلم؛ قدم هام رو به سمتش می کشونم و کنارش  روی مبل تک نفره می نشینم. نگاه زیر چشمی بهم می ندازه و دوباره نگاهش روی لب تاب برمی گرده.
چند تا دکمه رو می زنه و بعد صفحه ی لب تاب رو به سمتم بر می گردونه. عکس یک سری آدم که کنار ماشین هاشون ایستادن رو روی صفحه می بینم.
- خب؟ اینا رو می خوای بکشی؟
اولین عکس رو باز می کنه و شروع می کنه به توضیح دادن:
- پژمان، بیست و شیش؛ از راننده های گروه اِسپید(speed) (سرعت). رانندگیش در حد توربو هست... ولی باز هم باید حواست باشه.
تک تک عکس ها رو باز می کنه و اطلاعات شخصی و رانندگیشون رو برام توضیح می ده و منم در سکوت گوش می کنم. عکس ها که تموم می شه یه سری نکته هم در مورد رانندگی توی رالی رو بهم متذکر  می شه و در آخر تکیه ش رو به مبل می ده:
- اطلاعاتشون رو برای کمک بهت دادم. برای رانندگیت هم اگه مشکلی داشتی و کمک خواستی به توربو خبر بده. بیست و چهار ساعته آماده ست. ماهان هم به عنوان کمک راننده همراهته.
هم‌چنان که نگاهم به آخرین پسر داخل عکسه می گم:
- مسابقه کیه؟
- پس فردا.
توی یک لحظه دستش به سمت پیشونیم میاد، سرم رو که عقب می کشم بین راه دستش متوقف می شه و  مشت شده به جای قبلیش بر می گرده. اخم هاش کمی بهم نزدیک می شن:
- تب نداری ؟ برای روز مسابقه دوباره یه وری نشی؟
توی جام جا به جا می شم  و می گم:
- نه خوبم. مشکلی پیش نمیاد.
 سری تکون می ده و فلشی رو به
دستم می ده:
- اطلاعات فلش رو کامل بررسی کن؛ بقیه ی موارد رو از توربو یا آذرخش بپرس.
می خوام بلند بشم که صداش صاف می شه، می نشینه و جملات رو کلمه کلمه و  با آرامش بیان می کنه:
- حواست باشه؛ این مسابقه راه ورودت به گروه سامه و اگه ازش موفق بیرون نیای...
مکث می کنه و خرم می شم به سمتم با صدای آرومی که قصدش ترسوندن منه می گه:
- طرف حسابت عزراییله.
سری تکون می دم و بدون گفتن چیزی از جام بلند می شم.

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ جمعه 19 مرداد 1397 ] [ 1:54 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

آخرین مطالب