,

#من_پسرم

#قسمت_103


خودم به اندازه ی کافی عصبی و نگرانم  حالا این دختر هم دم گوشم جیغ می زنه. گوشی رو توی دستم محکم فشار می دم و با وجود قراری که نیم ساعت پیش با آهی داشتم و نرفتم؛  می گم:
- به جای کولی بازی بگو کجایی بیام پیشت.
هینی می کشه:
- نه نمی خواد بیای.
چشم هام رو محکم بهم فشار می دم و یه نفس عصبی می کشم:
- اون روانی الان داره میاد خونه بگو کجایی، با من لج نکن.
با گریه و التماس می گه:
- تو رو خدا بی خیال شو. بودنت برام گرون تموم می شه. کیارش کنارم ببینتت خونم رو می ریزه. خودم می دونم چی بهش بگم. فقط بگو کجا دیدیش؟
هووفی می کشم:
- توی باشگاه(...).
هول کرده می گه:
- پس توی باشگاه دوست پرهام بودین. ده دقیقه دیگه می رسه. من برم فعلا.
هنوز صدای گریه ش توی گوشمه که تماس قطع می شه.
 سرم رو به صندلی پشتم تکیه می دم و آدرس رو به راننده می دم. سر درد عجیبی به سراغم اومده و همین باعث می شه با سر انگشت هام شقیقه هام رو مالش بدم تا دردش کمتر بشه.
اونقدر از حضور بی موقعه ی کیارش شوکه شدم که یادم رفت یه مشت حواله ی پرهام کنم. بخاطر دو تا کلام حرف زدن در مورد کاری که کرده هم زورش میاد وقت بذاره؛ برداشته کیارش رو خبر کرده! نمی تونم برم پیش کتی نه برای ترس از کیارش، دلیلش امنیت خود کتیه که معلوم نیست وقتی تنهاش بذارم معلوم نیست چه بلایی سرش بیاره. طبق معمول هم که پدر و مادر دکترش هیچ وقت خونه نیستن! 
با توقف تاکسی پیاده می شم و نگاهم به آپارتمان سنگ نمای کرمی رنگ می افته
 چند قدم برمی دارم و مقابل در که می رسم آیفون رو به صدا در می آرم.
 زمانی زیادی نمی گذره که در با صدای تیک باز می شه. سوار آسانسور می شم و مقابل واحد آهی متوقف می شم.
قبل از ملاقات با پرهام برام جالب بود بدونم آهی چرا می خواد رئیسش رو بپیچونه ولی حالا اونقدری اعصابم خط خطی هست که می خوام تلافی یک هفته بی موتور موندنم رو سر آهی در بیارم. اون روزی که حالم بد شد توی پیست جا موند و این مدت بهم خیلی سخت گذشت.
در رو باز می کنه و خودش کنار می ره.
- دیر کردی که.
بدون نگاه کردن بهش وارد می شم:
- بمب اتمی که نمی خواستی خنثی ‌کنی؛ چند دقیقه اینور و اونور زیاد توفیر نمی کنه.

از کنارم رد می شه و به سمت آشپزخونه می ره:
- الان شاید یک ساعت تاخیر چیزی نباشه ولی از این به بعد روی ثانیه ها هم باید حساس باشی.
پیاز رو توی ظرف می ذاره و همونجوری سر پا مشغول خرد کردنش می شه.
مثل اینکه قصد آشپزی داره!
 وارد آشپزخونه می شم و به اپن تکیه می دم:
- خب، کارت؟
به سمتم برمی گرده:
- دیر نمی شه. بذار دستم آزاد شه.
دست به سینه می شم و سرم رو کج می کنم. ابروهام رو بهم نزدیک می کنم و می گم:
- من رو کشوندی اینجا که آشپزیت رو ببینم؟ دستت بنده زبونت که بند نیست!
خیلی ریلکس و با آرامش خاصی  مشغول نگینی خرد کردن فلفل دلمه ها می شه.
- خب زمان ناهار اومدی. من که نمی تونم گشنگی بکشم؛ باید صبر کنی.
نفسم رو به بیرون فوت می کنم:
- آهی!
لیوان آبی به سمتم می گیره:
- آب بخور، منم غذام رو بپزم وقتی آروم تر شدی حرف می زنیم.
یعنی ایتقدر ظاهرم، خراب بودن وضعیتم رو داد می زنه که آهیم فهمید!
لیوان آب رو سر می کشم و به آهی نگاه می کنم. با حوصله قارچ ها رو هم چند تکه می کنه. گوشت چرخ کرده و بقیه ی مواد رو سرخ می کنه. با ظرافت خاصی ادویه می زنه و روی ترکیبش پنیر پیتزا می ریزه. اجاق گاز رو کم می کنه و سر ماهیتابه رو روش می ذاره.
توی تمام مدت در سکوت به حرکاتش نگاه می کردم. این آرامشش داره دیوونه م می کنه. نسبت به وقتی که رسیدم  آروم تر شدم ولی افکارم کاملا اطراف کتی پرسه می زنن. گفت می دونه چی بهش بگه و در جواب پیامی که براش فرستادم نوشته بود (همه چی حله.)
صداش می زنم که  بدون اینکه دست از شستن سبزی بکشه می گه:
- ده دقیقه دیگه صبر کنی حرفم رو می زنم.
کف دست هام رو روی اپن سنگی می ذارم و با یه پرش روی اپن می نشینم. از این بشر حرف زدن بعیده، مطمئنم می خواد دیر کردنم رو تلافی کنه.
سر ماهیتابه رو که بر می داره بوی غذاش توی بینیم می پیچه و یادم می ندازه که صبحانه هم نخوردم. دستم رو  زیر چونه م  می ذارم و با دقت بهش نگاه می کنم. غذا رو توی بشقابی می کشه و با سبزی تزیینش می کنه. سس ها رو از یخچال در میاره و همراه نون های سنگگ روی میز می چینه.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ جمعه 19 مرداد 1397 ] [ 2:10 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

آخرین مطالب