,

#من_پسرم


#قسمت_99


با دیدن جدیتم دونه ی انگور رو توی
بشقاب برمی گردونه و به صندلیش تکیه می ده:
- بخاطر یه سری مسائل چند سال پیش خاله م و دخترش ازمون دور شدن و حالا من می خوام این کدورت ها برطرف بشه. دوست ندارم بیشتر از این بینمون فاصله بیفته.
دست مامان روی دست رهام که روی میزه قرار می گیره:
- کافیه! تا همین جاش هم نباید می گفتی.
بدون اینکه نگاهم رو از رهام بگیرم؛ از فرط عصبانیت از این بچه شمرده شدن و پنهان کاری، کلمات رو به زبون می آرم:
- مخفی کاری چند ساله بسه! حقمه بدونم چرا اینهمه مدت از خانواده مادریم دور بودم.
رهام هم به تایید حرفم با لحن آرومی می گه:
- نفس بزرگ شده، باید خیلی چیزها رو بدونه.
دستش روی شونه ی مامان می نشینه:
- می خوای برو بیرون حرف هام رو که زدم، بیا.
برای چند ثانیه به چشم های هم دیگه خیره می شن و نگاه خاصی بینشون رد و بدل می شه. پلک های رهام روی هم می نشینن و هم‌ زمان با بلند شدن مامان،  از  هم فاصله می گیرن.
صاف می نشینم و مستقیم نگاهم رو به چشم هاش زنجیر می کنم:
- منتظری من ازت بخوام که تعریف کنی یا خودت می گی؟
تک خنده ای می کنه:
- آرامشت رو خط خطی نکن الان خودم اعتراف می کنم.
همراه با خندیدن، آروم زمزمه می کنه. صداش رو واضح نمی شنوم ولی به راحتی لب خونی می کنم:
- عین باباش جدیه. آدم می ترسه ازش.
با شنیدن جملاتش برای لحظه ای گوش های قلبم تیز می شه.
"عین باباش، جدیه"... " عین باباش" یعنی شبیه شم؟ دیگه از چه لحاظ شباهت داریم؟ یا شایدم الکی می گه؟ نامحسوس سری به طرفین تکون می دم، اهمیتی نداره که شبیه هستیم یا نه؛ مهم اینه که اون من رو رها کرد و رفت.

 باز هم با یاد آوریش خشم خونم بالا می زنه و دستم مشت می شه.
 هم چنان نگاه خیره م رو بهش می دوزم که بالاخره زبونش رو حرکت می ده:

- تنها بودنتون باعث شد که  از زمان تولدت، توی خونه ی آقاجون زندگی بکنین.
دستی به پیشونیش می کشه و با صدای ضعیف و ‌گرفته ای می گه:
- تا اینکه آقاجون تنهامون گذاشت.
چشم هاش رو از روی غم و ناراحتی باز و بسته می کنه:
- قبل از انحصار ورثه همه ی بچه هاش سر ارث و میراث بینشون حرف و حدیث پیش اومد. جوون بودن و حریص. بخاطر نبودن وصیت نامه پسر ها بیشتر از حقشون طلب می کردن و اصلا دخترها رو محق ارث نمی دونستن!
 اون موقعه ها هم ده دوازده سالت بود مامانت بخاطر دلخوری هایی که پیش اومده بود از خانواده جدا شد و خونه ی جدا گرفت تا تکلیف ارثش مشخص بشه.
نفسی عمیقی می کشه و بعد از یه مکث کوتاه دوباره می گه:
- چند ماه بعدش هم که از لحاظ قانونی حق و حقوقش رو گرفت بخاطر اذیت هایی که شده بود و حرف هایی که برادراش بهش زده بودن، کامل از همه مون برید.
کسی نمی دونست کجاست تا اینکه چند روز پیش با کلی پرس و جو تونستم پیداتون کنم.
حرفش که تموم می شه لب هاش روی هم چفت می شن.
من از اون موقع ها فقط همین جابجایی مون یادمه. چیزی از ارث و میراث یادم نیست. 
مامان گفت از این به بعد همه برامون مردن فقط منم و تو. خودمون فامیلیم خودمونیم، خودمون همه کس همیم.
تنها فامیلمون مادر بزرگمه که بخاطر پدرم توی خونه مون رفت و آمد می کنه.
 واقعا چرا مامان من رو بچه فرض کرده و بهم چیزی نگفته؟
 یا اینکه اونقدی برام ارزش قائل نبوده که هم رازش بشم؟
نگاهی به پسرخاله تازه کشف شده می ندازم:
- الان برای چی اومدی؟
از حرف و سردی لحنم جا می خوره. با صدایی که نشون می ده انتظار نداشته همچین حرفی رو ازم بشنوه می گه:
- اومدم رابطه ی بین خاله و دایی هام رو درست کنم.
بی تفاوت شونه ای بالا می ندازم:
- از کسی ببره دیگه نمی تونی وصلش کنی.
خودش رو کمی به سمتم می کشه و با صدای آرومی می گه:
- تو بخوای می شه. راضیش کن. من می دونم خودش هم دلش می خواد برگرده ولی بخاطر لجبازیه که پس می زنه.
پام رو روی اونیکی پام می ندازم و دست به سینه می گم:
- این سال ها بدون فامیل گذروندیم بعد از این هم نباشن راحت تریم. کسایی که بخاطر پول به جون هم افتادن برام ارزشی ندارن!
دستی به صورتش می کشه:
- شگفتا! دختر تو که بدتر از مادرتری! یعنی نمی خوای هم خون هات رو ببینی؟
بلند می شم و بالای سرش می ایستم. دستم رو به سمت یقه ی پیراهنش می برم و به صورت فرضی یقه ش رو مرتب می کنم:
- ما نیازی به فامیل نداریم. تا حالا نبودن از این به بعد هم نخواهند بود.
به شدت از مدام دختر خطاب شدن متنفرم ولی چه می شه کرد، مامان بفهمه به رهام گفتم بهم نگو دختر؛  تا چند روز آینده دیگه باهام حرف نمی زنه!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ جمعه 19 مرداد 1397 ] [ 2:33 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

آخرین مطالب